به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سیرابی ازین باغ هوس‌، یاس‌پرست است

کو صبح و چه‌شبنم ز نفس‌شستن ‌دست است

پیچ و خم موج‌گهر بحر خیالیم

این زلف هوس را نه ‌گشاد است نه ‌بست است

چون‌ گرد در این عرصه عبث دست نیازی

تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است

بگذر ز غم‌ کوشش مقصود معین

تیر تو، نشان خواه‌، ز ناصافی شست است

چون نقش نگین‌، مسند اقبال‌ میارای

ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است

دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد

هرچند ببالد که سر آبله پست است

محکوم قضا را چه خیال است سلامت

گرشیشهٔ افلاک بود درکف مست است

جز شبههٔ تحقیق درین بزم ندیدیم

ما را چه‌ گنه آینه تمثال‌پرست است

دربار نفس نیست جز احکام ‌گذشتن

این قافله‌ها قاصد یک نامه به دست است

ای غافل از آرایش هنگامهٔ تجدید

هر دم زدنت آینهٔ صبح الست است

بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست

ما صورت‌ هیچیم و جز این ‌نیست که ‌هست است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش

هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست

چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا

شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است

قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست

آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم

کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست

تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش

صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست

صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

زبان چو کج‌ روش افتد جنون بد مست است

قط محرف این خامه تیغ در دست است

زخلق شغل علایق حضورمردن برد

جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است

جهان چو معنی عنقا به فهم‌ کس نرسید

که این تحیر گل‌ کرده نیست یا هست است

کمان همت وارسته ناوکی داری

ز هرچه درگذری حکم‌صافی شست‌است

به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم

ز خانه‌ای‌که تو سر برکشیده‌ای‌پست است

به‌گوش عبرت ازپن پرده می‌رسد آواز

که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است

کشاکش نفس از ما نمی‌رود بیدل

درین‌محیط همه ماهی‌ایم و یک شست است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست

خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست

درگرفتاریست عیش دل‌که مجنون تو را

مطرب ساز طرب‌کم نیست تا زنجیر پاست

چون‌کنم جولان به‌کام دل‌که با چندین طلب

از ضعیفیها چواشکم نقش پا زنجیرپاست

طاقتی‌کو تاکسی سر منزلی آرد به دست

هرکجا رفتیم سعی نارسا زنجیرپاست

مرد راکسب هنر دام ره آزادگی‌ست

موج جوهرآب جوی تیغ را زنجیرپاست

بی‌تأمل‌، از مزار ما شهیدان نگذری

خاک دامنگیر ما بیش از حنا زنجیر پاست

خط پشت‌لب چو ابرو نیست بی‌تسخیر حسن

معنی آزاد است اما سطرها زنجیر پاست

ما زکوری اینقدر در بند رهبر مانده‌ایم

چشم‌اگر بینا بود برکف عصا زنجیر پاست

خاکساری نیز ما را مانع وارستگی‌ست

تا بود نقشی به‌جا از بوریا زنجیرپاست

قید هستی تا نشد روشن‌جنون موهوم بود

آنکه ما راکرد با ما آشنا زنجیرپاست

بر بساط پایهٔ وهم آنقدر تمکین مچین

سلطنت را سایهٔ بال هما زنجیر پاست

عالمی‌در جستجوی راحت‌از خود رفته‌است

می‌روم من هم ببینم ناکجا زنجیر پاست

بیخودان اول قدم زین عرصه بیرون تاختند

ای‌جنون رحمی‌که ما را هوش ما زنجیرپاست

بیدل از توصیف زلف وکاکل این‌گلرخان

مقصد ما طوق‌گردن مدعا زنجیرپاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

گل‌کردن هوس ز دل صاف تهمت است

موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است

ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش

چشم‌گشاده آینهٔ خواب غفلت است

این است اگر حقیقت اسباب اعتبار

نگذشتنت ز هستی موهوم همت است

زبن عبرتی ‌که زندگیش نام‌ کرده‌اند

تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است

بر دوش عمر چندکشی محمل امل

ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است

عام است بسکه نسبت بی‌ربطی جهان

مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است

زنهار از التفات عزیزان حذر کنید

بیمار ظلم کشتهٔ اهل عیادت است

مشکن به شوخی نفس‌، آیینهٔ نمود

خاموشی حباب طلسم سلامت است

فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل

آیینه از قلمرو صبح سعادت است

گرد بلند و پست نفس‌ گر رود به باد

بام و در بنای هوس جمله رفعت است

عمری‌ست دل به غفلت خودگریه می‌کند

این نامهٔ سیه چقدر ابر رحمت است

بیدل به یاد محشراگرخون شوم بجاست

بازم دل شکسته دمیدن قیامت است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

چشم خرد آیینهٔ جام می ناب است

ابروی سخن در شکن موج شراب است

آگاهی دل می‌طلبی ترک هنرگیر

کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است

بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد

شبگیرشررها همه یک لحظه شتاب است

عارف به خدا می‌رسد ازگردش چشمی

در نیم نفس بحر هماغوش حباب است

کیفیت توفانکدهٔ‌گریه مپرسید

در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است

این بحرگداز جگر سوخته دارد

آبی‌که تو داری به نظر اشک‌کباب است

چون سیهی دولت به‌کسی نیست مسلم

پیداست‌که هر نقش نگین نقش برآب است

خوش باش‌که در میکدهٔ نشئهٔ تحقیق

مینایی اگر هست همان رنگ شراب است

بی‌جنبش دل راه به جایی نتوان برد

یکسر جرس قافلهٔ موج حباب است

در محفل قانون نواسنجی عشاق

گوشی‌که ادا فهم نشدگوش رباب است

تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم

در بزم خموشان نفس سوخته باب است

دل چیست‌که با خاک برابر نتوان‌کرد

بی‌روی تو تا خانهٔ آیینه خراب است

دانش همه غفلت شود از عجز رسایی

چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواب‌است

بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد

در مدرسهٔ دانش ما جلد کتاب است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:47 PM

 

بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست

موی‌سر چون‌دود شمعم‌جمع‌با زنجیر پاست

اشکم و بر انتظار جلوه‌ای پیچیده‌ام

یاد آن‌گل شبنم شوق‌مرا زنجیرپاست

همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم

یعنی از خود می‌رویم و رهنما زنجیر پاست

عالم تسخیر الفت هم تماشاکردنی‌ست

جلوه‌اش را حلقه‌های چشم ما زنجیر پاست

ما سبکروحان اسیر سادگیهای دلیم

عکس را درآینه موج صفا زنجیرپاست

کو خروشی تا پر افشانیم و از خود بگذریم

چون سپند اینجا همین ضبط صدا زنجیرپاست

از شکست دل چه می‌پرسی‌که مجنون مرا

نقش پا هم ناله‌فرسود است تا زنجیرپاست

با همه آزادی از جیب تعلق رسته‌ایم

سرو را سررشتهٔ نشوو نما زنجیرپاست

تا نفس باقی است باید با علایق ساختن

خضررا هم الفت آب بقا زنجیرپاست

بیشتر در طبع‌پیران آشیان دارد امل

حرص سوداپیشه را قد ‌دوتا زنجیر پاست

آنقدر وسعت‌مچین‌کز خویش‌نتوانی‌گذشت

ای هوس پیرایه دامان رسا زنجیر پاست

غافل از قید هوس دارد به جا افسردنت

اندکی برخیزتا بینی چها زنجیرپاست

آشیان ساز تماشاخانهٔ بیرنگی‌ام

شبنم ما را همان طبع هوا زنجیرپاست

اینقدر بی‌اختیار از اختیار افتاده‌ایم

دست‌ما بر دست‌ماسنگ‌است‌و پا زنجیر پاست

بیدل ازکیفیت ذوق گرفتاری مپرس

من سری دزدیده‌ام در هرکجا زنجیر پاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:47 PM

 

بازگردون در عبیرافشانی زلف شب است

سرمهٔ‌خط‌که امشب نور چشم‌کوکب است

تشنگان وادی امید را ترکن لبی

ای‌که‌جوش‌چشمهٔ‌خضرت‌به‌چاه‌غبغب است

یاد زلفت‌گر نباشد دل تپش آواره نیست

طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است

مدت بیماری امکان‌که نامش زندگی‌ست

یک‌نفس تحریک‌نبض وی‌شررگرد تب است

هرکه را دیدیم درس وحشت ازبر می‌کند

مخمل آفاق طفلان جنون‌را مکتب است

جان بیرنگی‌ست هرکس بگذرد از قید جسم

ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است

از فریب سرمه‌ساییهای آن چشم سیاه

سرمه‌دان را میل انگشت تحیر بر لب است

ذره‌ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست

صبح و شام اینجا غبارکاروان مطلب است

نیست‌تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ

گرتوانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است

در بیابانی که ما راه طلب گم‌کرده‌ایم

کرم شبتابی اگردر جلوه آیدکوکب است

جز شکست بیضه تعمیرپرپروز نیست

گر ز خودداری دلت وارست مذهب‌مشرب است

بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی‌است لیک

سینهٔ‌ما چون خم‌می‌گرم جوش‌یارب است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:47 PM

 

تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است

سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است

احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست

آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است

تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن

چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است

من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر

یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است

رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام

همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است

امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست

شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است

کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی

عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است

بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست

آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است

طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد

دامن صحرا مصلای نماز مشرب است

موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست

طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است

دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد

صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است

همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام

رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است

ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند

نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:47 PM

 

نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلت‌زاست

همین نفس‌ که تواش صید الفتی دنیاست

کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد

تو بیوفا نه‌ای اما جدایی تو بلاست

جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد

امید می‌تپد و نامه در پر عنقاست

به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم

چو صبح آن‌چه قفس موج‌می‌زند پر ماست

به خاک میکده اعجاز کرده‌اند خمیر

ز دست هرکه قدح ‌گل ‌کند ید بیضاست

چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار

خط بنفشه ‌گواه‌، مهر داغ لاله بجاست

حجاب پرتو خورشید سایه می‌باشد

چه جلوه‌ها که نه در غفلت تو ناپیداست

عنان لغزش ما بیخودان‌ که می‌گیرد؟

چو اشک وحشت ما را هجوم آبله‌پاست

تو ساکنی و روان است اراده مطلق

به هر کنار که ‌کشتی رود قدم دریاست

کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی

تویی در آینه دارد منی‌که از تو جداست

همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست

که تو نیافتنی و نیافتن همه راست

ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم

عصا گر نتوان یافت می‌توان برخاست

ز بس گذشته‌ام از عرض کارگاه هوس

به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست

مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل

که دست باده‌کشان وقف‌گردن میناست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4409875
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث