به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تهمت‌افسردگی بر طینت عاشق خطاست

ناله هرجا آینه گردید آزادی‌نماست

بی‌فنا مشکل‌که‌گردد دل به عبرت آشنا

چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست

شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم

چون عرق بی‌پرده‌گردد لغزش پای حیاست

تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر

موج را در هر تپش بر وضع‌گوهر خنده‌هاست

جام آب زندگی تنها به‌کام خضر نیست

درگداز آرزو هم جوش دریای بقاست

معنی دود ازکتاب شعله انشا کرده‌اند

هرکجا او جلوه دارد ناز هستی مفت ماست

هرکه را از نشئهٔ معنی‌ست سیری خامش است

ساغر لبریز اگر صدلب‌گشاید بی‌صداست

عالمی سرگشته است از اضطراب گریه‌ام

اشک من سرچشمهٔ د‌وران چندین آسیاست

می‌کند هر جزوم از شوق توکار آینه

خامهٔ تصویرم و هر موی من صورت‌نماست

گر برآید ازصدف‌گوهر اسیر رشته است

خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست

کی پریشان می‌کند باد غرور اجزای من

نسخهٔ خاک مراشیرازه نقش بوریاست

اینقدر چون شمع از شوق فنا جان می‌کنم

باکمال سرکشی سعی نگاهم زیرپاست

نقش چندین عبرت از عنوان حالم روشن است

شعلهٔ جوالهٔ من مهر طومار فناست

بیدل از مشت غبار ما دل خود جمع‌کن

شانه‌‌ی این طرهٔ آشفته در دست هواست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:42 PM

 

ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست

بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست

سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است

ورنه یک گام از خو‌دت آن‌سو جهان کبریاست

شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر

گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست

بی‌خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن

آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست

‌نقص بینایی‌ست کسب عبرت از احو‌ال مرگ

چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست

خودسریهااز مقام امن دور افتادن است

ناله تا انداز شوخی می‌کنداز دل جداست

جز‌فنا صورت نبندد اعتبار زندگی

گو بنالد یا به خود پیچد نفس جزو هواست

خیرها را جلوهٔ شر می‌دهد چرخ دورنگ

پشت‌کاغذ در نظر چپ می‌نماید نقش راست

بسکه تنگی‌کرد جا بر خوان انعام فلک

میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست

اوج دولت سفله‌طبعان را دو روزی بیش نیست

خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست

نازنینان فارغ از آرایش مشاطه‌اند

حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست

حرف سردی‌کوه تمکین را ز جا برمی‌کند

از نسیمی خانهٔ بیتابی دریا پپاست

عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد

بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع‌ پاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:42 PM

 

آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست

موج این‌دریا به‌چشم اهل‌عبرت اژدهاست

هرچه‌کم‌کردیم از خبث اعتبار ما فزود

کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست

تا ز نقش پای‌گلگون بیستون دارد سراغ

کوهکن را در نظر، هر سنگ‌، لعل بی‌بهاست

عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا

نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست

طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد

چون رگ‌گل‌شانه‌هم‌انگشت‌در رنگ حناست

در طریق جستجو هر نقش پایم قبله‌ای‌ست

غرقهٔ‌این‌بحر را، هر موج، محراب دعاست

می‌توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی‌ام

ناله‌ام‌، آیینهٔ تمثال من لوح هواست

زین‌کدورت رنگ بنیادی‌که داری در نظر

سایه می‌بینی نمی‌فهمی‌که نورت زیرپاست

منت صیقل به صد داغ‌کدورت خفتن است

بی‌صفایی نیست تا آیینهٔ ما بی‌صفاست

سایه‌ایم از دستگاه ما سیه‌بختان مپرس

آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست

احتیاج است آنچه بیماری مقررکرده‌اند

درد اگر بر دل‌گران است از تقاضای دواست

معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس

نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست

شعله‌در هر پر فشاندن‌اندکی‌از خود جداست

شخص پیری نفی هستی می‌کند هشیار باش

صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست

زین‌چمن بر دستگاه‌رنگ نتوان دوخت چشم

غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی‌حناست

هیچ‌کس چون ما اسیر بی‌تمیزیها مباد

مشت خاکی درگره داریم‌کاین آب بقاست

خاک‌گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت

آنکه بر خمیازه حسرت می‌کشد آغوش ماست

حاصل کونین پامال ندامت کردنی‌ست

دانهٔ کشت امل را سودن دست آسیاست

رشحهٔ ابر نیازم غافل از عجزم مباش

سجدهٔ‌من ریشه‌دارد هرکجا مشتی گیاست

شوق‌درکار است‌وضع‌این و آن منظور نیست

با نگه هر برگ این‌گلشن به رنگی آشناست

بند بندم فکرآن موی میان درهم شکست

ناتوانی هرکجا زور آورد زورآزماست

داغ می‌بالدکه دل خلوتگه جمعیت است

ناله می‌نالدکه اینجا جای آسایش‌کجاست

رهروان تمهید پروازی‌که می‌آید اجل

دودها از خود برون تازی‌که آتش در قفاست

بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی

اینگه صبح زندگی فهمیده‌ای روز جزاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

ای ذوق فضولی ز خود انداخته دورت

از خانه هوای ارنی برده به طورت

ای کاش تغافل‌، مژه‌ات باز نمی‌کرد

غیبت شد از افسون نگه کار حضورت

بی‌مردمک از جوهر نظاره اثر نیست

در ظلمت زنگ آینه پرداخته نورت

مینای حبابی ز دم گرم بیندیش

بر طاق بلندی‌ست تماشای غرورت

حرص دنی‌ات غرهٔ اقبال برآورد

شد پای ملخ فیل به دروازهٔ مورت

این ما ومن چندکه زیروبم هستی‌ست

شوری‌ست برون چسته ز ساز لب‌گورت

بگذارکه در پردهٔ مهلتکدهٔ جسم

توفان نفسی راست نماید به تنورت

در چشم‌کسان چون مژه تا چند خلیدن

کم نیست سیاهی‌که نمایند ز دورت

با دلق‌کهن سازکه در ملک تعین

در خانهٔ آیینه نیفتاد عبورت

در پردهٔ نیرنگ خیال آینه دارد

بیرنگی نقاش ز حیرانی صورت

تدبیر به تسلیم فکن مصلحت این است

کاری اگر افتاد به تقدیر غیورت

انجام تو آغاز نگردد چه خیالست

درخواب عدم پا زدنی هست ز صورت

بیدل چه کمال است‌که در عالم ایجاد

دادند همه چیز و ندادند شعورت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

زهی ‌خمخانهٔ حیرت‌،‌کلام‌ هوش تسخیرت

دماغ موج می‌، آشفتهٔ نیرنگ تقریرت

حدیث شکوه با این سادگی نتوان رقم کردن

گهر حل‌کردنی دارد مدادکلک تحریرت

شکایت‌نامهٔ بیداد محو بال عنقا شد

هنوز از ناله‌ام پرواز می‌خواهد پر تیرت

گرفتار وفا ننگ رهابی برنمی‌دارد

همه گر ناله گردم برنمی‌آ‌یم ز زنجیرت

جهانی در تغافلخانهٔ نازت جنون دارد

چه سحر است اینکه در خوابی و بیداری‌ست تعبیرت

نمی‌دانم‌چه‌دارد با شکست شیشهٔ رنگم

نگاه بیخودی هنگامهٔ میخانه تعمیرت

خیال صید لاغر انفعالی در کمین دارد

ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشیرت

تحیرگر همه آیینه سازد دشت امکان را

نمی‌گردد حریف‌ وحشت تمثال نخجیرت

دو عالم رنگ و یک گل اختراع صنع نازست این

قیامت می‌کشد کلک فرنگستان تصویرت

به پیری‌گشت بیدل طرزانشای تو شیرینتر

ندانم اینقدر لعل‌که قند آمیخت با شیرت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

چوگوید آینه‌ام شکر خوش معاشی حیرت

زجلوه باج‌گرفتم به بی‌تلاشی حیرت

به مکتبی‌که ادب وانگاشت سر خط نازت

نخواند جوهرآیینه جز حواشی حیرت

هزار آینه طاووس می‌پرم به خیالت

بهشت‌کرد جهان را چمن تراشی حیرت

شبی در آینه، سیر شکوه حسن توکردم

نمی‌رسم به‌خود اکنون ز دور باشی حیرت

به غیر محو شدن قدردان جلوه چه دارد

گلاب بزم توایم از نیاز پاشی حیرت

به علم و فضل منازیدکاین صفاکده دارد

به قدر جوهر آیینه بدقماشی حیرت

در آن مکان‌که به‌صیقل رسد حقیقت بیدل

ترحم است به حال جگرخراشی حیرت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

ما و من ‌گم ‌گشت هرگه خواب شد همبسترت

بیضهٔ عنقاست سر در زیر بالین پرت

اوج همت تا نفس باقی ست پستی می‌کشد

بگذری زین نردبانها تا رسی بر منظرت

ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیدهٔ

یک نفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت

آتش این‌ کاروان در هیچ حال آسوده نیست

بعد مردن نیز پروازی‌ست در خاکسترت

کاش از این هستی صدای الرحیلی بشنوی

می‌کشد هر صبح چندین پنبه ازگوش کرت

ای می مینای عشرت از تکلف‌ پر منال

ربختی در خاک اگر لبریزکردی ساغرت

زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد

چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت

سر به زانو دوختن آنگه خیال محرمی

بی‌گمان این حلقه افکند‌ه ست بیرون درت

همچو شمعت قربت‌هستی‌بلاگردان بس‌است

رنگها داری‌ که می‌گردد همان ‌گرد سرت

تا به ‌کی بندی وبال خود به دوش دیگران

آب به آیینه از شرم‌کف روشنگرت

خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین

جز همین وبرانه نتوان یافت جای دیگرت

بی‌ رگ گردن مدان در امتحان‌آباد عشق

تا نچربد رشته د‌ر سوزن به جسم لاغرت

از حلاوتگاه ‌کنج فقر اگر آگه شوی

بوریا خواهد نیستان شد به ذوق شکرت

آبرو افزود تا جستی‌ کنار از طور خلق

ننگ دربا درک‌ره بست اعتبارگوهرت

آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته‌ست

پشت و روی یک ورق کردند چندین دفترت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

توخودشخص نفس‌خویی که بادل‌نیست پیوندت

کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت

درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بی‌تعلق زی

که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت

ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدان‌گشتی

دنائت پشه‌ای داری‌که نتوان از زمین‌کندت

ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا

کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت

غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی

به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت

به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی

تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هرسو دوانندت

ز خودگریک‌قلم جستی ز وهم جزو وکل‌رستی

تعلقها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت

دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد

به‌گردون برده‌است از یک‌نفس سحر سحرخندت

زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن

چه‌خواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت

ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمی‌آید

کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت

خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد

سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت

به‌حرف و صوت‌ممکن نیست تمثالت‌نشان دادن

نفس‌گیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت

به‌معنی‌گر شریک‌معنی‌ات پیدانشد بیدل

جهان‌گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت

که برآن‌مکان چو قدم نهی خم‌گردشی نخورد سرت

به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس

نه‌ای آگه از تپش نفس‌که چه بیضه می‌شکند پرت

همه‌راست جادهٔ پیچشی همه راست خجلت‌گردشی

توچنان مروکه ز لغزشی به‌کجی زند خط مسطرت

چوگل از طبیعت بی‌نشان به خیال دشتی آشیان

به برهنگی زدی این زمان‌که دمید پیرهن از برت

چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو

نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت

نه عروج نغمهٔ قدرتی‌، نه دماغ نشئهٔ فطرتی

چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت

به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب

که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت

زفسون مطرب و چنگ آن‌، مکش آنقدر اثر فغان

که به فهم نالهٔ عاجزان‌کند التفات هوس‌گرت

غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی

حذر از بلای فسردنی‌که رسد ز منصب‌گوهرت

طلبی‌گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد

سرآرزوبه‌کجا رسد زدماغ آبله ساغرت

ز سواد نسخهٔ خشک وتربه‌کلام بیدل ما نگر

که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4386513
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث