به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت

رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت

حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل

پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت

فکر زلفت سینه‌چاکان را ز بس پیچیده است

می‌توان از قالب این قوم خشت شانه ریخت

خاک صحرا موج می‌شد ازتپیدنهای دل

چشم‌مستت‌خون‌این‌بسمل عجب‌مستانه ریخت

گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر

می‌توان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت

عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد

رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت

کرد وحشت زین بیابان مدتی‌گمگشته بود

گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت

ظالم از بی‌دستگاهی نیست بی‌تمهید ظلم

در حقیقت اره شمشیر است چون‌ندانه ریخت

سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموری‌ام

چون‌کمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت

هرکجا بیدل مکافات عمل‌گل می‌کند

دیدهٔ‌دام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

شوخ بیباکی‌که رنگ عیش هر کاشانه ریخت

خواست‌ شمعی‌ بر فروزد آتشم‌ در خانه ریخت

فیض معنی درخور تعلیم هر بی‌مغز نیست

نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت

شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد

این‌کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت

ای خوش آن رندی‌ که در خاک خرابات فنا

رنک‌ آسایش‌ چو اشک ‌از لغزش ‌مستانه ریخت

اولین جوش بهار عشق می باشد هور

بی‌خس‌و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت

شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن

شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت

وحشتی‌ کردیم و جستیم از طلسم اعتبار

پرفشانی‌ گرد ما بیرون این وبرانه ریخت

گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است

بهر صید ط‌ایران رنگ‌، نتوان دانه ریخت

بادهٔ دردی‌ که ناموس دو عالم نشئه بود

شوخ‌چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت

سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام

می‌توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت

گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده‌ام

از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت

از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی

اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

هرکجا لعل تو رنگ خنده مستانه ریخت

از خجالت آب‌گوهر چون می‌از پیمانه ریخت

در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است

آبروی‌ گنجها در خاک این وبرانه ریخت

چرخ حاسد، تا به بیدردی‌کند ما را هلاک

جام زهر بی‌غمی درکام ما یارانه ریخت

در طلسم زندگی ماییم و عیش سوختن

کز گدز ما محبت شمع این‌ کاشانه ریخت

حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم

صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت

شب‌که شد زاهد به فیض‌ گردش جام آشنا

سجده ‌جای‌جرعهٔ ‌می ‌بر زمین ‌رندانه ریخت

نقد تاراج چمن در ریزش برگ ‌گل است

رنگ ویرانی‌ست چون خشت از بنای خانه ریخت

درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر

شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت

دوش ‌سودای‌ که‌ می‌زد شیشهٔ ‌اشکم ‌به سنگ

کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت

زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس

چشم تا بیدارکردم‌ گوش بر افسانه ریخت

التفات بی‌غرض سررشتهٔ تسخیر ماست

صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت

عقدهٔ دل را ز زلفش بازکردن مشکل ست

بیدل اینجا ناخن از انگشت‌های شانه ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

د‌ی ترنگی از شکست ساغرم ‌کل ‌کرد و ریخت

ششجهت ‌کیفیت چشم ترم‌ گل‌ کرد و ریخت

شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند

تا سحر آیینه از خاکسترم‌گل‌کرد و ریخت

خلوت رازم بهشت غیرت طاووس‌ گشت

رنگها چون حلقه بیرون درم‌ گل‌کرد و ریخت

تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا

سایه همچون ‌مو، ز جسم‌لاغری ‌گل ‌کرد و ریخت

ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست

برکف خونی‌که چون‌گل در برم‌ گل‌کرد و ریخت

سیر این باغم‌کفیل یک سحر فرصت نبود

خنده واری تاگریبان بر درم‌گل‌کرد و ریخت

سرنگون شرم عصیان را چه عزت‌،‌ کو وقار

آبروی من ز دامان ترم ‌گل ‌کرد و ریخت

داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال

بر فلک‌هم یک‌عرق‌وار اخترم گل‌کرد و ریخت

سعی مژگان جز ندامت‌ساز پروازی نداشت

بسکه ماندم نارسا اشک از پرم‌ گل‌ کرد و ریخت

صفحه‌ام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن

صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت

هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست

خاک هم ‌گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت

تا بپوشم بیدل آن‌گنجی‌که در دل داشتم

عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

زان اشک‌که چون شمع زچشم‌تر من ریخت

مجلس همه‌رنگین شد و گل در بر من ریخت

آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد

تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت

افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد

این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت

آن روز که یازید جنون دست حمایت

مو چتر شد و سایهٔ ‌گل بر سر من ریخت

عمری‌ست سراغ دل گمگشته ندارم

یارب به‌کجا این ورق از دفتر من ریخت

چون شعله پس از مرگ به خود چشم‌ گشودم

برروی من آبی‌ست‌که خاکستر من ریخت

اشکم ز تنک‌مایگی‌ام هیچ مپرسید

تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت

فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم

یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت

چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد

افتادگیی بود که بر بستر من ریخت

بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم

این خون قناعت طمع‌ کافر من ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت

خوشه‌خشکی‌داشت اینجادانه‌نشکست‌و نریخت

زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت

کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت

درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر

اینقدرها بسکه یک‌دندانه‌نشکست و نریخت

آه از آن روزی که‌استغنای غیرت‌زای عشق

خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت

سعی سر چنگ ملامت چاره‌ای سودا نکرد

موی‌از مجنون به‌چندین شانه‌نشکست و نریخت

مجلس می شیشه و پیمانه‌ای بسیار داشت

هیچ‌کس چون‌محتسب‌مستانه‌نشکست‌و نریخت

در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع

تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت

باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست

شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت

مرگ می‌باشد علاج تشنه‌کامیهای حرص

پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت

تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی‌یافتن

آن قدح‌کز بازی طفلانه نشکست و نریخت

ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید

اشک‌مابیدل به‌هیچ‌افسانه‌نشکست‌و نریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

زاهد،‌که‌بادش‌، آفت ایمان شکست و ریخت

تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت

شب با سواد زلف‌تو زد لاف همسری

صبحش‌به‌سنگ‌تفرقه‌دندان‌شکست‌ و ریخت

بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال

نعل‌سمند او که‌ به‌جولان شکست و ریخت

آن خار خار جلوه‌ که ماییم و حسرتش

در چشم ‌آرزو همه مژگان‌ شکست و ریخت

اشکی‌که در خیال تو از دیده ریختم

صد گوهر آبگینهٔ‌ عمان شکست‌ و ریخت

عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت

رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت

تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن

گرد مراکه‌سخت پریشان‌شکست‌و ریخت

بر سنگ می‌زد آینه‌ام شیشهٔ خیال

دیدم که رنگ چهره ی ‌امکان شکست‌ و ریخت

سامان روزی از عرق سعی مشکل است

یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت

اشکم به‌دوش هر مژه صد چاک بست ورفت

این‌تکمه یارب از چه‌گریبان شکست‌و ریخت

مانند نقش پا به‌ گل عجز خفته‌ایم

بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت

بیدل به کار رفع خماری نیامدیم

مینای‌ما همان‌عرق‌افشان‌شکست و ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

بیتابی عشق این همه نیرنگ هوس ریخت

عنقا پری افشاندکه توفان مگس ریخت

مستغنی‌گشت چمن و سیر بهاریم

بی‌بال و پریها چقدرگل به قفس ریخت

از تاب و تب حسرت دیدار مپرسید

دردیده چوشمعم نگهی‌پر زد و خس ریخت

ازیک دو نفس صبح هم ایجاد شفق‌کرد

هستی دم تیغی‌ست‌که خون همه‌کس ریخت‌.

روشنگر جمعیت دل جهد خموشی‌ست

نتوان چو حباب آینه بی‌ضبط نفس ریخت

دنباله دو قلقل مینای رحیلیم

ین باده جنون داشت‌که در جام جرس ریخت

بیدل ز فضولی همه بی‌نعمت غیبیم

آب رخ این مایده‌ها، سیر و عدس ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

شب ‌که حیرت ‌با خیالت‌ طرح ‌قیل ‌و قال ریخت

همچو شمع از پیکرم یکسر زبان لال ریخت

یک‌ سحر تا نقش‌بندم‌ صد چمن‌رنگم شکست

تا به پروازی رسم اندیشه چندین بال ریخت

همچو دل آیینهٔ ‌وهمی به دست افتاده است

می‌توان از لاف‌هستی یک‌جهان تمثال ریخت

گاه عرض سرنوشت ناتوانیهای من

تا رقم در جلوه آید،‌ کلک قدرت نال ریخت

یک نفس چون سایه گشتم، غافل از خورشید عشق

بر سراپایم سواد نامهٔ اعمال ریخت

آبم از شرم سماجت پیشگان این چمن

بهر یک لبخنده نتوان آبرو هرسال ریخت

بی‌تب شوقت به رنگ شعله داغ اخگرم

آرمیدنها مرا در قالب تبخال ریخت

رفته‌ام از خویشتن چندانکه می‌آیم هنوز

بیخودی از ماضی‌ام توفان استقبال ریخت

عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوه‌ایم

نیستی آیینهٔ ما سخت بی‌تمثال ر‌یخت

صبح این وبرانه‌ایم از فیض نومیدی مپرس

خاک ما بر باد رفت و عالم اقبال ریخت

تا پری افشانده‌ایم از آسمانها برتریم

بسمل رنگیم نتوان خون ما پامال ریخت

کار با عشق ‌است بپدل ورنه ‌در میدان لاف

بوالهوس هم می‌تواند خونی از قیفال ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

یاد وصلی‌ کردم آغوش من دیوانه ‌سوخت

لاله‌سان از گرمی این می دل پیمانه سوخت

ناله‌ها رفت از دل و احرام آزادی نبست

پرتو خود را در اول شمع این‌ کاشانه سوخت

وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار

خرمن ‌هستی چو برق ‌از خنده ی مستانه سوخت

دور دار از زلفش ای مشاطهٔ‌گستاخ‌، دست

آتش این‌ دود نزدیک است خواهد شانه‌ سوخت

عشق هرجا در خیال مجلس ‌آرایی نشست

هر دو عالم در چراغ کلبهٔ دیوانه سوخت

ما نه ‌تنها در شکنج جسم‌ گردیدیم خاک

ای بسا گنجی ‌که نقد خویش در ویرانه سوخت

اضطراب حال دل‌، ما را به حیرت داغ ‌کرد

آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت

دود هم دستی به دامان شرار ما نزد

آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت

تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود

صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت

عالمی بیدل به‌ حرف یکدگر آرام باخت

غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4387159
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث