به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یاد وصلی‌ کردم آغوش من دیوانه ‌سوخت

لاله‌سان از گرمی این می دل پیمانه سوخت

ناله‌ها رفت از دل و احرام آزادی نبست

پرتو خود را در اول شمع این‌ کاشانه سوخت

وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار

خرمن ‌هستی چو برق ‌از خنده ی مستانه سوخت

دور دار از زلفش ای مشاطهٔ‌گستاخ‌، دست

آتش این‌ دود نزدیک است خواهد شانه‌ سوخت

عشق هرجا در خیال مجلس ‌آرایی نشست

هر دو عالم در چراغ کلبهٔ دیوانه سوخت

ما نه ‌تنها در شکنج جسم‌ گردیدیم خاک

ای بسا گنجی ‌که نقد خویش در ویرانه سوخت

اضطراب حال دل‌، ما را به حیرت داغ ‌کرد

آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت

دود هم دستی به دامان شرار ما نزد

آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت

تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود

صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت

عالمی بیدل به‌ حرف یکدگر آرام باخت

غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

آن شعله‌که در دل شرر عشق وهوس ریخت

گرد ‌نفسی بودکه رنگ همه‌کس ریخت

صد دشت ز خویش آن طرفم ازتپش دل

شمع ره‌گمگشتگی‌ام سعی جرس‌ ریخت

فریادکه نقشی ندمانید حبابم

تا دم زدم این آینه ازتاب نفس ریخت

صدخلد حلاوت پی پرواز هوس رفت

شیرینی جانم همه درراه مگس ریخت

شرمندهٔ صیاد خودم چون نفس صبح

کزنیم تپش‌گرد من ازچاک قفس ریخت

معموری بنیاد جسد بر سر هیچ است

آتشکده‌ها رنگ بنایی‌ست‌که خس ریخت

هم قافلهٔ -‌سیرت سرشار نگاهیم

گرد ره ما سرمه به آواز جرس ریخت

برداشتن ازکوی توام صرفه ندارد

خوهدکف‌خاکم‌به‌سر و چشم‌عسس ریخت

در خانه همان بار به دوشم چه توان‌کرد

معمار ازل رنگ بنایم ز نفس ریخت

درس ورق عجز من امروز روانی‌ست

رنگم به‌رهت ساز قدم‌کرد ز بس ریخت

غافل نشوی از دل افسردهٔ بیدل

خونی‌ست درین‌پرده‌که باید به هوس ریخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت

وقت آن‌کس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت

دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم

این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت

خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است

برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت

ازتب و تاب سپند این بساط آگه نی‌ام

اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت

حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت

تا به خود پیچید تامل رنگ‌گردانید و سوخت

دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش

شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت

انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس

چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت

شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد

عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت

وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا

بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت

برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی

یاد خویت‌ کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت

نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد

چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت

اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم

شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت

دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت

همچو داغ لاله دربرگ ‌گلم پیچید و سوخت

از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس

شعلهٔ جواله‌ای بر گرد خود گردید و سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت

خویت به‌کام سنگ زبان شراره سوخت

خالت ز پرده‌، دود خطی‌کرد آشکار

شوخی‌ سپند سوخته ‌را هم دوباره سوخت

یا رب چه سحر کرد تغافل که یار را

در لب‌شکست‌خنده به‌ابرو اشاره سوخت

دریای حسن را خط اوگرد حیرت است

یا موج پیچ و تاب نفس بر کناره سوخت

پیداست از نفس زدن وحشت شرار

کز آه ‌کوهکن جگر سنگ خاره سوخت

چشم حصول داشتن آیین عقل نیست

از مزرع سپهرکه تخم ستاره سوخت

از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس

صبحی دمید و سر به ‌گریبان پاره سوخت

امید فال امن مجو، از شرار من

کز برق نیتم اثر استخاره سوخت

چون زخم‌کهنه‌ای‌ که به داغش دوا کنند

بیچاره دل ز غیرت اظهار چاره سوخت

گفتم ز سوز دل فکنم طرح مصرعی

مضمون به‌داغ غوطه‌زد و استعاره سوخت

از اضطراب دل نرسیدم به راحتی

خوابم به دیده جنبش این‌ گاهواره سوخت

بیدل ذخیره‌ی مژه شد بسکه روز وصل

در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

هرکجا گل‌کرد داغی بر دل دیوانه سوخت

این‌چراغ‌بیکسی تا سوخت‌در ‌ویرانه سوخت

عالم از خاکستر ما موج ساغر می‌ زند

چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت

حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد

شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت

مژده وصل تو شد غارتگر آسایشم

خواب‌درچشمم‌همان‌شیرینی‌افسانه سوخت

وضع دنیا هیچ بر دیوانه تاثیری نکرد

بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت

داغ دل شد رهنمای‌کوه و هامون لاله را

سر به‌ صحرا می‌زند هرکس‌ متاع خانه سوخت

برق‌ ناموس محبت را چو داغ آیینه‌ام

من به خاکستر.نشستم‌گر دل بیگانه سوخت

مستی چشم تورا نازم‌که برق حیرتش

موج‌می را چون‌نگه در دیدهٔ پیمانه سوخت

بسکه خوبان را ز رشک جلوه‌ات داغ است ‌دل

می‌توان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت

دور چشم بد زیانکار زمین الفتم

مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت

آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل

ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت

بسمل آن طایرم بیدل‌که درگلزار شوق

چون شرار ازگرمی پرواز بیتابانه سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت

خوشم‌که شعلهٔ‌ این‌شمع خارخارم سوخت

به بزم‌یار جنون کردم ای ادب معذور

سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت

چو موم دوری‌ام از جلوه‌گاه شهد وصال

اشاره‌ ایست که باید جدا ز یارم سوخت

بهار بی‌ثمری جمله باب سوختن است

خیال مصلحت‌اندبشی چنارم سوخت

چو شمع‌ کشته نرفتم به داغ منت غیر

فتیلهٔ نفسی بود بر مزارم سوخت

سرشک هر مژه‌اندازش آن سوی نظر است

شرر عنانی این طفل نی‌سوارم سوخت

طلسم آگهیم بوتهٔ گداز خود است

فروغ دیده بیدار شمع‌وارم سوخت

نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید

کباب‌کیست ندانم دل شکارم سوخت

هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا

به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت

هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست

گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت

دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق

محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت

دگر مپرس ز تاثیر آه بی ‌اثرم

به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت

غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت

به برق جلوه او هرکه شد دچارم سوخت

مباد شام‌کسی محرم سحر بیدل

دماغ نشئه در اندیشهٔ خمارم سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

چولاله بی‌تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت

خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت

زمردمک نگهم داغ شد چوشمع خموش

در انتظار تو سامان انتظارم سوخت

هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس

هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت

غبار تربت پروانه می‌دهد آواز

که می‌توان نفسی بر سر مزارم سوخت

نشدکه شعلهٔ من نیز بی‌غبار شود

صفای آینهٔ وحشت شرارم سوخت

به عشق نیز اثرکرد شرم ناکسی‌ام

عرق‌فشانی این شعله خامکارم سوخت

صبا مزن به غبار فسرده‌ام دامن

دماغ حسرت رقصی‌که من ندارم سوخت

چو برق آینهٔ امنیاز هستی من

ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت

ز تخته پاره‌ام ناخدا چه می‌پرسی

فلک‌کشید زگرداب و برکنارم سوخت

هزار برق ز خاکسترم پرافشانست

کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت

شهید ناز تو پروانه کرد عالم را

چها نسوخت چراغی‌که بر مزارم سوخت

فلک نیافت علاج‌کدورتم بیدل

نفس به‌سینهٔ این دشت از غبارم سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

عشق از خاک‌من‌آن روزکه وحشت می‌بیخت

رفت ‌گردی ز خود و آینه حیرت می‌ربخت

رفته‌ام از دو جهان بر اثر وحشت دل

یارب این‌گرد به دامان‌که خواهد آویخت

رم فرصت سبب قطع امید است اینجا

تار سازم ز پریشانی این نغمه‌گسیخت

چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن

هیچکس سرمه به ‌کیفیت این‌گرد نبیخت

اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم

آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت

هر قدم در طلب وصل دچار خویشم

شوق او آینه‌ها بر سر راهم آویخت

جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا

عافیت ‌کسوت آن پنبه ‌که در شعله ‌گریخت

زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین

پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت

یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح

بیدل از ما به نفس نیز توان ‌گرد انگیخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت

فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت

واداشت ز آزادی‌ام الفتکدهٔ جسم

پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت

آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد

این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت

سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد

آه از نفسی چند که در شغل هوس سوخت

از پستی همت نرسیدیم به عنقا

پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت

گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد

دل نیست چراغی که توان بر سر کس سوخت

پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو

بیدل عرق سعی در این پرده نفس سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت

می‌توان از آتش سنگ نگینم نام سوخت

الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت

خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت

شعلهٔ جواله ننگ‌آلود خاکستر نشد

گرد خودگردیدنم‌صد جامهٔ احرام‌سوخت

داغ سودای‌گرفتاری بهشتی دیگر است

عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت

کاش از اول محرم اسرار مطلب می‌شدم

در مزاج ناله‌ام سعی اثر بدنام سوخت

چشم‌محروم از نگاهم‌مجمر یأس‌است و بس

داغ بی‌مغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت

هرزه‌تازیهای جولان هوس از حدگذشت

بعد ازین همچون‌نفس می‌بایدم‌ناکام سوخت

وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد

گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت

صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس

آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت

ای شرار سنگ جهدی‌کن ز افسردن برآ

بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت

کرد نومیدی علاج چشم زخم هستی‌ام

عطسهٔ‌صبحم سپندی‌در دماغ شام سوخت

بیدل از مشت‌شرار ما به‌عبرت چشمکی‌ست

یعنی آغازی‌که ما داریم بی‌انجام سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4414881
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث