به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هرگه به باغ بی‌تو فکندم نظر در آب

تمثال من برآمد از آیینه تر درآب

جایی‌که شرم حسن تو آیینه‌گر شود

کس روی آفتاب نبیند مگر در آب

صبحی عرق بهارگذشتی درین چمن

هرجاگلی دمید فرو برد سر در آب

نتوان دم تبسم لعل تو یافتن

یاقوت زهره‌ای که ندزدد جگر در آب

ای طالب سلامت از آفات نگذری

در ساحل آتش است توکشتی ببر در آب

اجزای دهر تشنهٔ جمعیت دل است

هر قطره راست حسرت سعی‌گهر در آب

چون موج در طبیعت آفاق حرکتی‌ست

آن‌گوهرش هنوز نداده‌ست سر در آب

پرواز در حیاکدهٔ زندگی ترست

ای موج بی‌خبر بشکن بال وپر در آب

فریاد اهل شرم به‌گوش‌که می‌رسد

بیش از حباب‌، نیست نفس پرده‌در در آب

جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست

ان‌شعله را شبی‌ست‌که دارد سحر در آب

غرق ندامتیم و همان پیش می‌بریم

چون موج پا زدن به سریکدگردرآب

خلقی به داغ بیخبری غوطه خورده است

من هم چوشمع خفته‌م آتش به‌سر درآب

بیدل‌گم است هر دو جهان درگداز شوق

آن‌کیست‌گیرد از نمک خود خبر درآب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:18 PM

 

نشسته‌ایم به یادت زگریه تنگ در آب

شکسته‌ایم چوگوهر هزار رنگ در آب

همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداری‌ست

نشست دست ز تمکین‌کدام سنگ درآب

در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش

که‌شعله را به خس و خارنیست جنگ درآب

کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی

شکسته است نواهای موج چنگ در آب

کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر

محال بود نهفتن دم نهنگ درآب

ز سخت‌جانی خود بی‌تو در شب هجران

نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب

زگریه خاک جهان بی‌تو داده‌ایم به باد

هنوز چون مژه‌ها می‌زنیم چنگ درآب

نگشت شعلهٔ حسنت‌کم از هجوم عرق

چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب

زمانه موسم توفان نوح را ماند

که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب

همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم

وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب

ز موج‌گریهٔ من عالمی چمن چوش است

فکنده‌ام به خیال‌کسی فرنگ در آب

ز انفعال‌گنه ناله‌ام عرق نفس است

چو موج سست پری می‌کند خدنگ در آب

به هرچه می‌نگرم مست وهم‌پیمایی‌ست

فتاده است در ین روزگار بنگ در آب

از این محیط‌کسی برد آبرو بیدل

که چون‌گهر نفس خودکرفت تنگ در آب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:18 PM

 

گر در این بحر اعتباری از هنر می‌دارد آب

قطرهٔ بی‌قدر ما بیش ازگهر می‌دارد آب

فیض دریای‌کرم با حاجت ما شامل است

تشنگی اصلیم ما را در نظر می‌دارد آب

نرم‌رفتاری به معنی خواب راحت‌کردن است

بستر و بالین هم از خود زیر سر می‌دارد آب

آفت ممسک بود تقلید ارباب‌کرم

کاغذ ابری کجا چون ابر برمی‌دارد آب

زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار

در شکست رنگ‌گلها بال و پر می‌دارد آب

تا نمیری تشنه‌کام ناامیدی‌،‌گریه‌کن

خاک این وادی به قدر چشم تر می‌دارد آب

سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان

خانهٔ آیینه را هم دربه‌در می‌دارد آب

تا نفس‌باقی‌ست ما را باید ازخود رفت وبس

جاده‌های موج دایم در نظر می‌دارد آب

در محبت‌گر هجوم‌گریه را این‌قدرت است

عاقبت چون خشکی‌ام از خاک برمی‌دارد آ‌ب

شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست

از صدا عمری‌ست ما را بیخبر می‌دارد آب

شرم بیدردی‌تری در طبع ما می‌پرورد

تا تهی از ناله شد نی در شکر می‌دارد آب

تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار

تیغ در زنگ است بیدل هر قدر می‌دارد آب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:18 PM

 

از روانی در تحیر هم اثر می‌دارد آب

گر همه آیینه باشد دربه‌در می‌دارد آب

سادهدل را اختلاط پوچ‌مغزان راحت است

صندلی ازکف به دفع دردسر می‌دارد آب

کم زمنعم نیست‌کسب عزت درونش هم

بیشتر از لعل خاک خشک برمی‌دارد آب

نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم

چون روان شدگی به پیش پا نظر می‌دارد آب

هستی عارف به قدر دستگاه نیستی‌ست

ازگداز خویش دارد بحر اگر می‌دارد آب

جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن

موج را همچون نگه در چشم تر می‌دارد آب

ظالمان را دستگاه آرد پی‌کسب فساد

مشق خونریزی‌کند تا نیشتر می‌دارد آب

از حوادث نیست‌کاهش طینت آزاد را

زحمت سودن نبیند تاگهر می‌دارد آب

صاف‌طبعان انفعال از ساز هستی می‌کشند

بی‌تریها نیست تا از خود اثر می‌دارد آب

تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست

هم به قدر رفتن خود نامه برمی‌دارد آب

فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است

تیغ درهرجا تنک شد بیشتر می‌دارد آب

باده بر هر طبع می‌بخشد جدا خاصیتی

بیدل اندر هر زمین طعم دگر می‌دارد آب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:18 PM

 

هرکجا بی‌رویت از چشمم برون می‌گردد آب

گر همه در پردهٔ خار است خون می‌گردد آب

دل به سعی اشک در راه توگامی می‌زند

آتشی دارم‌که از بهر شگون می‌گردد آب

صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش

تختهٔ مشق‌کدورت از سکون می‌گردد آب

نرم‌خویان را به بیتابی رساند انفعال

ترک خودداری‌کند چون سرنگون می‌گردد آب

آرمیدن بیقرار شوق را افسردگی‌ست

چون بهٔکجا می‌شود ساکن زبون می‌گردد آب

روز ما شب‌گشت و ما بی‌اختیارگریه‌ایم

هرکه د‌ر دود افتد از چشمش برون می‌گردد آب

عرض حاجت می‌گدازد جوهر ناموس فقر

آه‌کاین‌گوهر ز دست طبع دون می‌گردد آب

اعتبارت هرقدر بیش است‌کلفت بیشتر

تیرگی بالد ز دریا چون فزون می‌گردد آب

دل ز ضبط‌گریه چندین شعله توفان می‌کند

تا سر این چشمه می‌بندم جنون می‌گردد آب

بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت

همچو موجم در رگ و پی‌جای‌خون‌می‌گردد آب

زین خمارآباد حسرت باده‌ای پیدا نشد

شیشه‌ام از درد نومیدی کنون می‌گردد آب

دل به‌توفان رفت هرجا جوهر طاقت‌گداخت

خانه سیلابی‌ست بیدل‌گر ستون می‌گردد آب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:18 PM

 

بی‌کمالی‌نیست دل از شرم چون می‌گردد آب

از عرق آیینهٔ ما را فزون می‌گردد آب

از دم گرم مراقب‌طینتان غافل مباش

کزشرارتیشه اینجا بیستون می‌گردد آب

تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال

می‌شودمطلق‌عنان‌چون‌سرنگون‌می‌گردد آب

کیست‌کز مرکز جداگردیدنش زنگی نباخت

خون دل از دیده تا گردد برون می‌گردد آب

در محبت گریه تدبیرکدورتها بس است

گرغشی‌داری به صافی رهنمون می‌گردد آب

سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق

آنچه آتش بود در چشمم‌کنون می‌گردد آب

سیل آفت می‌کند معماری بنیاد شرم

خانه‌آرایان گوهر را ستون می‌گردد آب

منتهای‌کار سالک می‌شود همرنگ درد

چون‌زشاخ‌وبرگ‌درگل‌رفت‌خون‌می‌گردد آب

همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست

درگلستان محبت واژگون می‌گردد آب

دام سودا می‌کند دل را هجوم احتیاج

ازفسون موج زنجیر جنون می‌گردد آب

دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طره‌اش

گر همه‌سنگ‌است بیدل زین‌فسون می‌گردد آب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:18 PM

 

به خاک راه‌که‌گردید قطره‌زن مهتاب

که چون‌گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب

به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست

جهان‌گرفت به یک برگ یاسمن مهتاب

دگر چه چاره جز آتش زدن به‌کسوت هوش

فتاده است به فکرکتان من مهتاب

در آن بساط‌که شمع طرب شود خاموش

زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب

به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد

گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب

به هر طرف نگری عیش می‌خرامد و بس

ز بس‌که‌کرد به فکر سفر وطن مهتاب

ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست

مگر ز چیدن دامن‌کند رسن مهتاب

عبث ز وهم‌، بساط دوام عیش مچین

که‌کرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب

به‌گلشنی‌که حیا شبنم بهارتو بود

گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب

سراغ عیشی از این انجمن نمی‌یابم

مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب

شهید ناز تو در خاک بی‌تماشا نیست

ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب

مباش بیخبر از فیض گریه‌ام بیدل

که شسته است جهان را به اشک من مهتاب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

 

علمی‌که خلق یافته بیچونش انتخاب

کرده‌ست نارسیده به مضمونش انتخاب

آنجاکه شمع ما به تأمل دماغ سوخت

شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب

مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست

خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب

آه ازکسی‌که منکر درد محبت است

اینجا همین دلست وکف خونش انتخاب

بر هر خطی‌که جادوی عشقش نفس دمید

جز صید دل نبود به افسونش‌ انتخاب

انجام‌گیر و دار من و ما فسردگی‌ست

گوهر نموده‌اند ز جیحونش انتخاب

یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود

داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب

راز درون آینه بر در نشسته است

باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب

آن چشم‌تا به متن حقیقت نظرکنیم

صادی‌ست‌کرده هیات‌گردونش انتخاب

بیدل به‌کنج زانوی فکرتو خفته است‌

آن سرکه داشت جیب فلاطونش انتخاب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

 

ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب

خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب

پیغام عجز من ز غرورت شنیدنی‌ست

مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب

در هرکجا نگاه پر افشان روز بود

شوق تو د‌اشت اینهمه سامان آفتاب

شب محو انتظارتو بودم دمید صبح

گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب

چون سایه پایمال خس و خار بهتر است

آن سرکه نیست‌گرم ز احسان آفتاب

از چرخ سفله‌کام چه جویم‌که این خسیس

هر شب نهان‌کند به بغل نان آفتاب

همت به جهد شبنم ما نازمی‌کند

بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب

ای لعل یار ضبط تبسم مروت است

تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب

چون ماه نو ز شهرت رسوایی‌ام مپرس

چاکی کشیده‌ام زگریبان آفتاب

بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم

ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

 

ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب

در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب

از طلعت نقاب طلسم بهار صبح

در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب

سروقدتومصرع موزونی چمن

زلف‌کج تو خط پریشان آفتاب

در مکتبی‌که دفتر حسنت رقم زند

یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب

هر دیده نیست قابل برق تجلیت

تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب

خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست

پرتو بس است وسعت دامان آفتاب

شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی

وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب

هر صبح چاک پیرهنی تازه می‌کند

یارب به دست‌کیست‌گریبان آفتاب

غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است

نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب

هر ذره درد ازکف خاک فسرده‌ام

مشق تحیری ز دبستان آفتاب

بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم

کانجاست دست سایه به دامان آفتاب

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4389935
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث