به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو موج‌گوهر ازین بحر بی‌تعب نگذشتن

ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن

اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد

به ملک بی‌سببی از غم سبب نگذشتن

جنون معاشی حرص‌، آنگه انفعال تردد؟

قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن

به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد

دلیل آبله پایی‌ست از طلب نگذشتن

مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد

تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن

چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش

ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن

به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف

الم شمر همه‌ گر باشد از طرب نگذشتن

نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت

سحر دمیده و می‌بایدم ز شب نگذشتن

حریف نفس‌ که می‌گشت جز تعلق دنیا

غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن

ترددی ز پل دوزخم‌گذشت به خاطر

یقین به تجربه‌ گفت از سر غضب نگذشتن

چو سنگ شیشه به دامن شکست دل به‌کمینم

نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن

صد آبرو به‌گره بستن است بیدل ما را

به رنگ موج‌ گهر از فشار لب نگذشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن

گوشهٔ چشم کمان از تیر نتوان یافتن

طینت‌ کامل خرد از تهمت نقصان بری‌ست

رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن

حیف همت‌ گر شود ممنون تحصیل مراد

ای خوش آن آهی‌کزو تأثیر نتوان یافتن

می شو‌د اصحاب غفلت پایمال حادثات

خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن

فقر ما آیینه ی‌ رمز هوالله است و بس

فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن

بی عبا‌رت شو که گردد معنی‌ دل روشنت

رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن

عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست

جز صدا در خانهٔ زنجیر نتوان یافتن

حرص و یک عالم‌ فضولی خواه طاقت خواه عجز

جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن

ما درین محفل عبث جانی به حسرت می‌کنیم

یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن

بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس

مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن

د‌رحریم‌کبریا بیدل ره قرب وصول

جز به سعی نالهٔ شبگیر نتوان یافتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن

سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن

خفته چندین ملک جم درحلقهٔ‌تسلیم فقر

خاتمی دارد جهان بی‌نگینی داشتن

همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است

نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن

بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه

چون نگه تا کی غم عبرت‌ کمینی داشتن

آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است

تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن

شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که‌ کرد

گفت‌: سودای رعونت آفرینی داشتن

تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود

سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن

بی‌نیازانی‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند

جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن

قید جسم‌ آنگه دماغ بی‌نیازی‌؟ شرم دار

آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن

بوی این‌ گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم

پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن

گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی

ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن

شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن

نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد

گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن

اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی

گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن

سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد

زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن

جهان وحشت است اینجا توقف‌ کو، اقامت‌ کو

تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن

چو موج ‌گوهر آسودن عنان‌ کس نمی‌گیرد

جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن

دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت

از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن

چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها

به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن

در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد

حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن

بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل

کسی نگذشت بی ‌این ‌کشتی از دریای بگذشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن

پیکرم خم ‌کرد ازین ویرانه دل برداشتن

خفت بی‌اعتباری سخت سنگین بوده است

چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن

کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد

چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن

پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست

بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن

از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است

بیش نتوان نالهٔ طاقت‌ گسل برداشتن

در خراب‌آباد هستی ازکدورت چاره نیست

دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن

چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق

نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن

با ضعیفی ساز ایمن زی ‌که آفتهای دهر

هست در خورد مزاج مستقل برداشتن

عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن

بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

منفعل خلق را ناز صنم داشتن

زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن

خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری

تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن

می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار

سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن

چوب به‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ

نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن

کارگه حیرتی ورنه که داردگمان

دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن

گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد

آبله واری خوش است پاس قدم داشتن

محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست

آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن

مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن

ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن

بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح

دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن

آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت

مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن

ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس

خصم سر ناخن است شکل درم داشتن

بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است

جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن

همچو خورشید آتشی باید به سر برداشتن

غفلت ذاتی به جهد ازدل نگردد مرتفع

تیرگی نتوان به صیقل از سپر برداشتن

سعی بیمغزان به عزم خفت ما باطل است

نیست ممکن پنبه را آب ازگهر برداشتن

برندارد دوش آزادی خم باری دگر

یک نگه‌کم نیست‌گر خواهد شرر برداشتن

سایهٔ مو نیز می‌چربد بر آثار نفس

اینقدر گردن نمی‌ارزد به سر برداشتن

حایلی دیگر ندارد منزل مقصود ما

گرد خود می‌باید از ره چون سحر برداشتن

همتت در ترک اسباب اینقدر عاجز چراست

می شود افکندن بارت مگر برداشتن

چون نگه تاکی ز مژگان زحمتت باید کشید

یک تپش پرواز و چندین بال و پر برداشتن

نیست عذر ناتوانی باب اقلیم وفا

زخم بسیار است می‌باید جگر برداشتن

شرم‌دار از سعی خوه ای حرص‌کوش بیخبر

عزم مقصدگور و آنگه‌ کرّ و فر برداشتن

کر چنین نیرن حرصت دشمن آسودکی‌ست

خاک شو در منزل ازگرد سفر برداشتن

دانه را بیدل ز فیض سجده‌ریزیهای عجز

نیست بی نشو و نما از خاک سر برداشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن

می‌کشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن

بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار

خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن

شرم‌ دار از فکر گیر و دار اسباب جهان

ننگ آسانی‌ست بار گاو و خر برداشتن

جانکنیها در کمین نامرادی خفته است

چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن

آگهی دست از غبار آرزو افشاندن‌ست

نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن

همچو شبنم بی‌کمند جذبهٔ خورشید عشق

سخت دشوار است ازین‌ گلشن نظر برداشتن

از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان

دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن

پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگی‌ست

نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن

چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتاده‌ایم

ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن

پستی فطرت چه امکان‌ست نپذیرد علا‌ج

سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن

شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست

تا سری داریم باید درد سر برداشتن

ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است

احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن

چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن

چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق

حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن

از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش

ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن

رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار

زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن

نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش

فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن

پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج

از جهان بردار باید دست اگر برداشتن

نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است

چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن

ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است

ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن

ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید

چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن

چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم

شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن

کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد

بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن

بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید

کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

 

آگهی تا کی ‌کند روشن چراغ خویشتن

عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن

رفت ایامی ‌که غیر از نشئه‌ام در سر نبود

می‌خورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن

همچو شمع ‌کشته دارم با همه افسردگی

اینقدر آتش که می‌سوزم به ‌داغ خویشتن

پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت

سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن

روشنان هم ظلمت آباد شعور هستی‌اند

نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن

این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست

گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن

تا گره از دانه وا شد ریشه‌ها پرواز کرد

کس چه سازد دل نمی‌خواهد فراغ خویشتن

هر چه‌ گل‌ کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت

بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن

محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل

ساخت آخر بوی این‌ گل با دماغ خویشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 11:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4636272
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث