به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

باده ندارم که به ساغرکنم

گریه ‌کنم تا مژه‌ای تر کنم

کو تب شوقی‌ که دم واپسین

آینه را آبله بستر کنم

صف شکن ناز توانایی‌ام

تیغ‌ گر از پهلوی لاغر کنم

تا نگهی در تپش آرام شمع

ناخن پا تا مژه شهپر کنم

تهمت آسودگی‌ام داغ کرد

رفع خجالت به چه جوهرکنم

کاش درین عرصه به رنگ شرار

از نفس سوخته سر برکنم

در همه‌کارم اگر این است جهد

خاکبه سر از همه بهترکنم

نیست کسی دادرس هیچکس

رعد نی‌ام‌ گوش‌ که را کر کنم

تر شود از شرم لب تشنه‌ام

خشکی اگر تهمت ساغر کنم

عزتم این بس ‌که چو موج ‌گهر

پای به دامن‌ کشم و سر کنم

حسرت دیدار نیاید به شرح

تا به‌کجا آینه دفترکنم

بیدل از آن جلوه نشان می‌دهد

قلزمی از قطره چه باورکنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم

خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم

شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد

تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم

بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست

نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم

قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است

رنگ‌ کو تا طرف سیلی استاد کنم

گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل

ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم

نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز

بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم

عالمی چشم به ویرانی من دوخته است

به ‌که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم

تاب محرومی پرواز ندارم ور نه

بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم

بی خزان است بهار چمنستان خیال

هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم

هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است

آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم

بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم

من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

وحشتی‌ کو تا وداع اینهمه غوغا کنم

نغمهٔ ساز دو عالم را صدای پا کنم

هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست

من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیداکنم

ناخنی در پردهٔ طاقت نمی‌یابم چو شمع

می‌زنم آتش به ‌خود تا رفع خار پا کنم

یکنفس آگاهی‌ام چون صبح بود اما چه سود

گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم

می‌شود در انتظارت اشک و می‌ریزد به خاک

حسرت چندی ‌که من با خون دل یکجا کنم

حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد

کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم

گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق

بایدم از خویش رفت آندم‌ که یاد پا کنم

تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن

به ‌که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم

هر سر مویم درین وادی به ‌راهی رفته است

ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم

یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال

تا ز موج آب‌ گردیدن سری بالا کنم

عمر من چون شعلهٔ تصویر در حیرت‌ گذشت

بخت ‌کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم

شوخی امواج‌، آغوش وداع ‌گوهر است

عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم

کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست

لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم

اعتبارات جهان حرفی‌ست من هم بعد ازین

جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم

بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد

خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم

در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است

تا به‌ کی بینم پر طاووس و مستیها کنم

بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است

گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم

سرمه می‌گردم اگر خواهم صدا پیدا کنم

دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم

کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم

عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد

می‌رمد عریانی از من‌گر قبا پیداکنم

هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری

از کجا یارب دل بی‌مدعا پیدا کنم

خاک من در سجده‌گاه عجز داغ حیرتست

تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم

شمع بزم وحدتم در من سراغ من گم‌ست

واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم

چون گل از وحشت نسیمی‌های آن گلشن کجاست

آنقدر فرصت‌ که رنگ رفته را پیدا کنم

بی‌تمیزی چون خط پرگار مفت جستجو

انتها گل می‌کند گر ابتدا پیدا کنم

بس که خلوت پروران این چمن بی‌پرده‌اند

آب می‌گردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم

بی‌جنون از کلفت اسباب رستن مشکل است

خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم

نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من

بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم

در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان

بال می‌گردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم

منت خویش از سراب وهم هستی تا به‌کی

به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم

مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت

گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم

ز مغروری ندارند این‌گل اندامان غم شبنم

صبا بوی سر زلف که می‌آرد درین گلشن

که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم

نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت

مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم

بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد

نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم

هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان

زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم

بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را

همان خورشید می‌چیند بساط مبهم شبنم

به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمی‌داند

تحیر می‌کشد همواری از پیچ و خم شبنم

غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد

ز رنگ و بوی‌گل دریاب‌ انداز رم شبنم

تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی

که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم

درین‌ گلشن‌ که شخص از شرم پیدایی عرق دارد

سحرگل‌کرد اماگشت آخر محرم شبنم

طلسم حیرتست آیینه‌دار شوکت هستی

مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم

عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد

مگیر ای جوش‌گل از ناتوانیها کم شبنم

طربها خاک توست آنجاکه دل بی‌مدعا گردد

درین‌گلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دل را به یاد روی کسی یاد می‌کنم

آیینه کرده‌ام گم و فریاد می‌کنم

بوی پیامی از چمن جلوه می‌رسد

از دیده تا دل آینه ایجاد می‌کنم

خاکم به باد می‌رود و آتشم به آب

انشای صلحنامهٔ اضداد کنم

چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست

رنگ پریده را نفس امداد می‌کنم

علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست

عمریست هر چه می‌شنوم یاد می‌کنم

قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است

سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد می‌کنم

در ضمن ناله‌ای که دل از یاس می‌کشد

پروازهاست کز پرش آزاد می‌کنم

افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است

دست بلندی از مژه ایجاد می‌کنم

دل آب گشت و خجلت جان سختی‌ام نرفت

آیینه می‌گدازم و فولاد می‌کنم

مینای دل به ذوق خیالی شکسته‌ام

آرایش جهان پریزاد می‌کنم

کیفیت میان تو باغ تصور است

مو در دماغ خامهٔ بهزاد می‌کنم

بیدل خرابی‌ام نفس وحشتست و بس

دل نام عالمی‌که من آباد می‌کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

آمدم طرح بهار تازه‌ای انشا کنم

یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم

از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست

زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم

در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست

التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم

غنچه خرمن می‌کند شوقم زمین تا آسمان

بوسه‌واری گر به خاک آستانت جا کنم

فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه‌ کرد

رخصت نازی‌ که من هم مصرعی رعنا کنم

شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست

بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم

در شکایت‌ نامه‌ام چون کاغذ آتش زده

نقطه پر پیدا کند تا نامه‌بر پیدا کنم

ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتایی‌ام

هر کجا آیینه‌ای را بینم استغنا کنم

قطرهٔ اشکی به توفان آورم‌ کز حسرتش

تشنه‌کامی را صدای ساغر دریا کنم

عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع

آنقدر گردن ‌کشم از خود که سر را پا کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم

اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد

دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد رامانم

بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم

به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من

دربن دفتر شکست‌گوشهای فرد رامانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر

پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم

شکست رنگم وبر دوش آهی می‌کشم محمل

درین دشت از ضعیفی‌کاه باد آورد رامانم

تمیز خلق از تشویش‌ کوری برنمی‌آید

همه‌گر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم

نه داغم مایل‌گرمی نه نقشم قابل معنی

بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی

ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم

خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ کردارم

سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم

نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم

تپیدن هم نمی‌دانم دل بی‌درد رامانم

به مجبوری‌ گرفتارم مپرس از وضع مختارم

همه‌ گر آمدی دارم همان آورد رامانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل

به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد رامانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

نه فکر غنچه نی اندیشهٔ ‌گل می‌کند شبنم

به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم

هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد

هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم

درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش

به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم

به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینهٔ دل را

نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم

اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد

به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم

توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو

به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم

گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن

همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم

چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد

هوا آنجاکه ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم

طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت

قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم

ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا

هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم

حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد

عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم

ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را

به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم

تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه

درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم

ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد

گهر در رشتهٔ موج رگ ‌گل می‌کند شبنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم

چون صبح غباری به هوا چیده دکانم

عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم

زه در بن گوش که کشیده است کمانم

غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه

یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم

هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف

دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم

موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد

فریاد که در کام شکستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد

بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پیر شدم رستم از آفات تعین

در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف

پیغام دماغی به شنیدن برسانم

حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است

گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم

نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد

چندان نشدم آب که گردی بنشانم

بیدل نکند موج گهر شوخی جولان

در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640224
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث