به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم

چون صبح غباری به هوا چیده دکانم

عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم

زه در بن گوش که کشیده است کمانم

غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه

یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم

هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف

دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم

موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد

فریاد که در کام شکستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد

بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پیر شدم رستم از آفات تعین

در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف

پیغام دماغی به شنیدن برسانم

حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است

گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم

نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد

چندان نشدم آب که گردی بنشانم

بیدل نکند موج گهر شوخی جولان

در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

هر چند درین مرحله بی تاب و توانم

چون آبله سر در قدم راهروانم

بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید

من بوی‌ گلم نالهٔ رنگین فغانم

دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد

در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم

بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری

خم‌گشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم

جرأت ز خیالم به چه امید بنازد

فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم

چون موج‌ گهرصرفه نبردم ز تأمل

زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی

گردی ‌که ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تمیز من و موهوم‌ که دارد

برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم

از کوشش بی‌حاصل عشاق مپرسید

مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم

مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید

شاید که پیامی به شنیدن برسانم

چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت

از دامن برچیده بلند است دکانم

بی دامن و جیب است لباس من مجنون

بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم

این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم

محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه

گردی از بانگ درایی‌ست‌که من می‌دانم

خونم آخر به‌ کف پای‌ کسی خواهد ریخت

این همان رنگ حنایی‌ست‌که من می‌دانم

چشم واکردم و توفان قیامت دیدم

زندگی روز جزایی‌ ست ‌که من می‌دانم

آب‌گردیدن و موجی ز تمنا نزدن

پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم

نیست راهی که به‌کاهل‌قدمی‌طی نشود

پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم

در مقامی که بجایی نرسد کوششها

ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم

ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس

سر این‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم

طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست

کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم

ای غنا شیفته با ‌این دل راحت محتاج

فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم

عشق زد شمع‌ که ای سوختگان خوش باشید

شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم

حیرتم سوخت ‌که از دفتر عنقایی او

جهل هم نسخه‌ نمایی‌ست‌ که من می‌دانم

بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب

بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم

ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم

تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من

نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم

به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم

گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم

بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان

چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم

در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد

دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم

خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند

جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم

مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل

که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم

پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل

کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم

چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم

سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم

به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت

جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم

ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد

غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

برون دل نتوان یافت‌ گرد جولانم

چو رنگ قطره خون رفته‌ست می‌دانم

زهی تصرف وحشت‌ که چون پر طاووس

به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم

تحیرم‌، تپشم‌، برق ناله‌ام‌، داغم

چو درد عشق به چندین لباس عریانم

حساب‌ کسوتم از دستگاه عجز مپرس

هواست نیم نفس تکمهٔ‌ گریبانم

چو دشت دعوی آزادی‌ام جنون دارد

ز دست خاک رهایی نچیده دامانم

نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی

به روی آبله‌ کندند نام جولانم

چو صبح اگر همه پروازم از فلک ‌گذرد

چه ممکنست برون قفس پرافشانم

هزار رنگ چو طاووس سوختم اما

نکرد شعله ز بی‌روغنی چراغانم

نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست

چو صبح دامن من چیده است دکانم

تأمل ازگره هستی‌ام گشود عدم

نگه به خاک چکید از فشار مژگانم

دماغ نشئهٔ تحقیق اگر رسا گردد

برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم

بساط بند تعلق نچیده‌ام بیدل

به غیر نالهٔ من نیست در نیستانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌گریانم

پر طاووس دامانی‌که نم چیند ز مژگانم

لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرت‌ها

خموشی پنبه‌ است امشب جراحتهای پنهانم

جنون‌ کو تا غبار دستگاه مشربم‌ گیرد

که دامنها فرو رفته‌ست در چاک گریبانم

گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها

به این نم یک دو دم شیرازهٔ خاک پریشانم

دل هر ذره رنگ خانهٔ آیینه می‌ریزد

به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم

چوگل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمی‌خواهد

بهار عالمی طی می‌شود تا رنگ گردانم

کدورت بر نمی‌دارد دماغ انتظار من

محبت می‌دهد ساغر ز چشم پیر کنعانم

سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی

هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم

نه من از خود طرب حاصل‌، نه غیر از وضع من خوشدل

همان در خانهٔ مفلس‌ فضولیهای مهمانم

مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمی‌دارد

به‌گردون می‌برم چون صبح‌ گردی راکه بنشانم

به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم

جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم

ز حرف پوچ بی‌مغزان سراپا شورشم بیدل

ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم

رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم

گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمی‌گنجد

ز سر تا پا چو جام باده یک چاک‌گریبانم

حباب از پیرهن آیینه داری می‌کند روشن

به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم

اگر بنیاد مینا خانهٔ ‌گردون به سنگ آید

منش در چشم همت یک شکست اشک می‌دانم

چراغ ‌کشته دودش زیر دست داغ می‌باشد

ز نقش پا فروتر می‌تپد گرد بیابانم

قیامت داشت بی‌روی تو شمع انجمن بودن

گدازم آب زد تا سوختن‌گردید آسانم

ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری

به یادت سطر اشکی می‌نویسم ناله می‌خوانم

تماشا مشربم از ساز راحتها چه می‌پرسی

جهان افسانه‌گردد تا رسد مژگان به مژگانم

به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری

چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم

عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست می‌تازم

ندارم آنقدر آبی‌ که ‌گرد خویش بنشانم

درین محفل مبادا از زبان‌گردن‌کشم بیدل

چو شمع از فیض خاموشی‌گریبان ساز دامانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

شرار کاغذ فرصت کمینم

چراغان نگاه واپسینم

ز خط سرنوشتم می‌توان خواند

گریبان چاکی لوح جبینم

غم درد دلم‌، آه حزینم

نبودم‌، نیستم‌، گر هستم اینم

به مستی از عدم واکرده‌ام چشم

چه خواهم دید اگر او را نبینم

نوای عجز اگر فهمیده باشی

به چندین صور میخندد طنینم

چه تلخ افتاد آب‌ گوهر من

که نتواند فرو بردن زمینم

حلاوت می‌مکد چون شمع انگشت

به قدر خودگداز آبگپنم

چو نقش پا و من جولان حرف است

زکوتاهی به دامن نیست چینم

زنیرنگ تک وتازم مپرسید

سوار حیرتی آیینه زینم

غبارم را امید دامنی نیست

ندانم بر سر خود کی نشینم

چو شمع از نارساییهای اقبال

به پا افتاد دست از آستینم

د‌کان جنس نامم تخته اولی‌ست

نگین بندید بر نقش نگینم

اگر بیدل به فردوسم نشانند

همان آلودهٔ دنیاست دینم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم

غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم

رفت آن فرصت‌که ساز شوق گرم آهنگ بود

چون سپند از سرمه‌گیر اکنون سراغ شیونم

حیرتی‌ گل‌کن‌ گر از تمثال او خواهی نشان

یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم

با که‌ گویم ور بگوبم‌ کیست تا باورکند

آن پری‌روبی‌که من دیوانهٔ اوبم منم

چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست

بحر عریانست اگر بیرون‌کنی پیراهنم

قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن

عمرها شد چون نفس در آشیان پر می‌زنم

در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش

رفته‌ام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم

بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست

نیست بی آواز پای دل شکست دامنم

سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد

می‌رسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم

بیدل از بس مانده‌ام چون کوه زیر بار درد

ناله جای‌ گرد می‌گردد بلند از دامنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم

چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم

رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تایید صبح

آسمان گردی عجب می‌ریزد از پرویزنم

اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است

تا نفس باقیست از شوق فنا جان می‌کنم

همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست

رنگ هم از شوخی آتش می‌زند در خرمنم

دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق

تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم

مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق

چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم

تا قناعت‌ دستگاه خوان توقیر من است

آب چون آیینه افکنده‌ست نان روغنم

صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس

برنمی‌دارد خیال غیر، طبع روشنم

جوهر آزادی بوی‌ گلم پوشیده نیست

از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم

در دبستان تامل پیش خود شرمنده ‌کرد

معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم

دانه‌ای من در زمین نارسیدن کشته‌ام

عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم

بسکه از خود رفته‌ام بیدل به جست‌وجوی خویش

هر که بر گمگشته‌ای نالیده دانستم منم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640238
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث