هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
من بندهٔ چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
من بندهٔ چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
من بندهٔ چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی
مر عاشق را پیرهنی فرمائی
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم
پیراهن تست چشم را بینائی
هر روز یکی شور بر این جمع زنی
بنیاد هزار عاقبت را بکنی
تا دور ابد این دوران قائم بود
بر جا فقیران کرم چون تو غنی
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی
صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی
چون دف دل ما سماع آنگاه کند
کش هر نفسی هزار بر روی زنی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی
احسنت زهی طراوت و رواقی
من کف نزنم تا تو نباشی مطرب
من می نخورم تا نباشی ساقی
هر پارهٔ خاک را چو ماهی کردی
وانگه مه را قرین شاهی کردی
آخر ز فراق هر دو آهی کردی
زان آه بسوی خویش راهی کردی
هر پارهٔ خاک را چو ماهی کردی
وانگه مه را قرین شاهی کردی
آخر ز فراق هر دو آهی کردی
زان آه بسوی خویش راهی کردی
واپس مانی ز یار واپس باشی
از شاخ درخت بگسلی خس باشی
در چشم کسی تو خویش را جای کنی
تو مردمک دیدهٔ آن کس باشی
نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
نه زخم گران بخوردم از دست خسی
معذورم دار اگر بنالم نفسی