چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل
خود را به قدم ز غیر او خالی کن
تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل
خود را به قدم ز غیر او خالی کن
تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل
خود را به قدم ز غیر او خالی کن
تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل
حاشا که کند دل به دگر جا منزل
دور از دل من که گردد از عشق خجل
چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد
هم سرمهٔ دیدهای و هم قوت دل
چون آمدهای در این بیابان حاصل
چون بیخبران مباش از خود غافل
گامی میزن به قدر طاقت منشین
کاسودهٔ خفته دیر یابد منزل
پر از عیسی است این جهان مالامال
کی گنجد در جهان قماش دجال
شورابهٔ تلخ تیره دل کی گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول
از من سوی یار من رسولست خدای
وز یار بسوی من خدایست رسول
این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل
هرچند که راهیست ز دل جانب دل
در چشم تو نیستم تو در چشم منی
تو مردم دیدای و من مردم گل
این عشق کمالست و کمالست و کمال
وین نفس خیالست خیالست و خیال
این عشق جلالست و جلالست و جلال
امروز وصالست و وصالست و وصال
از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
این آب حیات دان و آن آب سبیل
در چرخ نیابی تو نشان عاشق
در چرخ درآیی بنشانهای رحیل
از من زر و دل خواستی ای مهر گسل
حقا که نه این دارم و نی آن حاصل
زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر
دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل