تا بتوانی تو جامهٔ عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
در جامه همی سوز و همی باش خموش
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش
تا بتوانی تو جامهٔ عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
در جامه همی سوز و همی باش خموش
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش
تا بتوانی تو جامهٔ عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
در جامه همی سوز و همی باش خموش
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش
تا در نزنی بهر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
عیاران را ز آتش آمد مفرش
عیار نهای ز عاشقان پا درکش
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش
چون باده بجوش در خم قالب خویش
وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش
بیچاره دل سوختهٔ محنت کش
در آتش عشق تو همی سوزد خوش
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد
آری همه در سوخته افتد آتش
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش
ندهم به گل همه جهان خار غمش
بایست سوی جهان فانی گردیم
زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش
بر من بگریست نرگس خمارش
تا خیره شدم ز گریهٔ بسیارش
گر نرگس او به سرمه آلوده بدی
آلوده شدی ز سرمهها رخسارش
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش
واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش
فریاد رس جانفکاری همه خوش
با پیر خرد نهفته میگویم دوش
کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش
نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش
کین دیدنیست گفتنی نیست خموش
با ما چه نهای مشو رفیق اوباش
کاول قدمت دمند و آخر پرخاش
گل باش و بهر سخن که خواهی میخند
مرد سره باش و هرکجا خواهی باش