هرچند ملولی نفسی با ما باش
مگریز ز یاران و درین غوغا باش
یا همچو دلم واله و شیدائی شو
یا بهر نظاره حاضر سودا باش
هرچند ملولی نفسی با ما باش
مگریز ز یاران و درین غوغا باش
یا همچو دلم واله و شیدائی شو
یا بهر نظاره حاضر سودا باش
ای دل برو از عاقبت اندیشان باش
در عالم بیگانگی از خویشان باش
گر باد صبا مرکب خود میخواهی
خاک قدم مرکب درویشان باش
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش
بیپای مپای و دایما پویان باش
با آنکه درون سینه بیکام و زبان
سرچشمهٔ هر گفت توئی گویان باش
نیمی دف من به موش دادی همه خوش
باقی به کف بنده نهادی همه خوش
با درف دریده در سماع آمدهایم
ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش
ناگه بزدم دست بسوی جیبش
سرمست شدم ز لذت آسیبش
دستم نرسید سوی جیبش اما
المنة الله که بر دم سیبش
ناگه بزدم دست بسوی جیبش
سرمست شدم ز لذت آسیبش
دستم نرسید سوی جیبش اما
المنة الله که بر دم سیبش
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش
تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش
تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم میدوزم خوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم میدوزم خوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش