گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم میدوزم خوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم میدوزم خوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم میدوزم خوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش
گه باده لقب نهادم و گه جامش
گاهی زر پخته گاه سیم خامش
گه دانه و گاه صید و گاهی دامش
این جمله چراست تا نگویم نامش
ای چشم بیا دامن خود در خون کش
وی روح برو قماش بر گردون کش
بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد
مندبس و زبانش از قفا بیرون کش
ای جان جهان و روشنائی همه خوش
آرام دلی و آشنائی همه خوش
بر ما گذری اگر کنی سلطانی
ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش
ای باد صبا به کوی آن دلبر کش
احوال دلم بگوی اگر باشد خوش
ور زانکه برای خود نباشد دلکش
زنهار مرا ندیدهای دم درکش
اندر بر خویشم بفشاری همه خوش
بر راه زنان مرگ گماری همه خوش
چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی
از مرگ حیاتها برآری همه خوش
امروز حریف عشق بانگی زد فاش
گر اوباشی جز بر اوباش مباش
دی نیست شده است بین میندیش ز لاش
فردا که نیامده است از وی متراش
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
وانکس که به انگشت نماید رخ او
گر دسترسم بود ببرم دستش
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش