احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
آمد آمد ترش ترش یعنی بس
میپندارد که من بترسم ز عسس
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
یاری خواهی ز یار با یار بساز
سودت سوداست با خریدار بساز
از بهر وصال ماه از شب مگریز
وز بهر گل و گلاب با خار بساز
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز
تابد به تو اینچنین مه جانافروز
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب
شاید که شبی در آب اندازی پوز
نی چارهٔ آنکه با تو باشم همراز
نی زهرهٔ آنکه بیتو پردازم راز
کارم ز تو البته نمیگردد ساز
کار من بیچاره حدیثی است دراز
هین وقت صبوحست میان شب و روز
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز
زان آتش آب گونه یک شعله برآر
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز
میگوید مرمرا نگار دلسوز
میباید رفت چون به پایان شد روز
ای شب تو برون میای از کتم عدم
خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز
من همتیم کجا بود چون من باز
عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز
با خویشتنم خوش است در پردهٔ راز
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز
من همتیم کجا بود چون من باز
عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز
با خویشتنم خوش است در پردهٔ راز
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز
وامم داری نبات بسیار هنوز
گر از سر خاک من برآید خاری
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز