من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز
آغاز بنه ترانهٔ بیآغاز
سبلت میمال خواجهٔ شهر توئی
آخر به گزاف نیست این ریش دراز
معشوقهٔ ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
هم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
مائیم و هوای یار مه رو شب و روز
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
مائیم و توئی و خانه خالی برخیز
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رسم بجای کج دار و مریز
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
در سایهٔ دل فکنده دو پای دراز
نظارهکنان بسوی صحرای دراز
صد روز قیامت است چه جای دراز
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز
نومید نیم ز بارگاه کرمت
زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز
گر در ره عشق او نباشی سرباز
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز
گر روشنی میطلبی همچون شمع
پروانه صفت تو خویشتن را در باز
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز