من با تو چنین سوخته خرمن تا کی
وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی
این کار به کام دشمنانم تا چند
من در غم تو، تو فارغ از من تا کی
من با تو چنین سوخته خرمن تا کی
وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی
این کار به کام دشمنانم تا چند
من در غم تو، تو فارغ از من تا کی
مرغان ز قفس قفس ز مرغان خالی
تو مرغ کجائی که چنین خوشحالی
از نالهٔ تو بوی بقا میآید
مینال بر این پرده که خوش مینالی
مست است خبر از تو و یا خود خبری
خیره است نظر در تو و با تو نظری
درهم شده خانهٔ دل از حور و پری
وز دیده تو از گو شککی مینگری
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب
آن را مردی نهند و این را مردی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب
آن را مردی نهند و این را مردی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
در آب حیات عشق او چون ماهی
بیگاه شده است روز ما را صبح است
فریاد از این ولولهٔ بیگاهی
مائیم در این زمان زمین پیمائی
بگذاشته هر شهر به شهر آرائی
چون کشتی یاوه گشته در دریائی
هر روز به منزلی و هرشب جائی
مانندهٔ گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروی عجبی که از زمین آزادی
ماه آمد پیش او که تو جان منی
گفتش که تو کمترین غلامان منی
هر چند بدان جمع تکبر میکرد
میداشت طمع که گویمش آن منی
ما را ز هوای خویش دف زن کردی
صد دریا را ز خویش کف زن کردی
آن وسوسهای را که ز لاحول دمید
در کشتی ما دلبر وصفزن کردی