هر چند دلم رضا او میجوید
او از سر شمشیر سخن میگوید
خون از سر انگشت فرو میچکدش
او دست به خون من چرا میشوید
هر چند دلم رضا او میجوید
او از سر شمشیر سخن میگوید
خون از سر انگشت فرو میچکدش
او دست به خون من چرا میشوید
هان ای دل خسته وقت مرهم آمد
خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد
یاریکه از او کار شود یاران را
در صورت آدمی به عالم آمد
هر جا به جهان تخم وفا برکارند
آن تخم ز خرمنگه ما میآ رند
هرجا ز طرب ساز نی بردارند
آن شادی ماست آن خود پندارند
و هو معکم از او خبر میآید
در سینه از این خبر شرر میآید
زانی ناخوش که خویش نشناختهای
چون بشناسی دگرچه در میآید
نی آب روان ز ماهیان سیر شود
نی ماهی از آن آب روان سیر شود
نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید
نی عاشق از آن جان جهان سیر شود
گر راه روی راه برت بگشایند
ور نیست شوی به هستیت بگرایند
ور پست شوی، نگنجی در عالم
وانگاه ترابی تو به تو بنمایند
میگوید عشق هرکه جان پیش کشد
صد جان و هزار جان عوض بیش کشد
در گوش تو بین عشق چها میگوید
تا گوش کشانت بسوی خویش کشد
میجوشد دل که تا به جوش تو رسد
بیهوش شده است تا به هوش تو رسد
مینوشد زهر تا بنوش تو رسد
چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد
مهرویان را یکان یکان برشمرید
باشد به غلط نام مه ما ببرید
ای انجمنی که رد پس پرده درید
بر دیدهٔ پر آتش من در گذرید
میآ ید یار و چون شکر میخندد
وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر میخندد