مهرویان را یکان یکان برشمرید
باشد به غلط نام مه ما ببرید
ای انجمنی که رد پس پرده درید
بر دیدهٔ پر آتش من در گذرید
مهرویان را یکان یکان برشمرید
باشد به غلط نام مه ما ببرید
ای انجمنی که رد پس پرده درید
بر دیدهٔ پر آتش من در گذرید
میآ ید یار و چون شکر میخندد
وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر میخندد
میآ ید یار و چون شکر میخندد
وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر میخندد
من چوب گرفتم به کفم عود آمد
من بد کردم بدیم مسعود آمد
گوید که در صفر سفر نیکو نیست
کردم سفر و مرا چنین سود آمد
مه را طرفی بماه رو میماند
چیزیش بدان فرشته خو میماند
نی نی ز کجا تا بکجا مه که بود
جان بندهٔ او بدو خود او میماند
من بندهٔ یاری که ملالش نبود
کانرا که ملالست وصالش نبود
گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال
تا تیره بود آب خیالش نبود
من بیخبرم خدای خود میداند
کاندر دل من مرا چه میخنداند
باری دل من شاخ گلی را ماند
کش باد صبا بلطف میافشاند
من بیخبرم خدای خود میداند
کاندر دل من مرا چه میخنداند
باری دل من شاخ گلی را ماند
کش باد صبا بلطف میافشاند
من بندهٔ آن قوم که خود را دانند
هردم دل خود را ز علط برهانند
از ذات و صفات خویش خالی گردند
وز لوح وجود اناالحق خوانند
مگذار که وسوسه زبونت گیرد
چون مار به حیله و فسونت گیرد
تا آن مه بیچون کند آهنگ گرفت
حیران شود آسمان که چونت گیرد