معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
مطرب خواهم که عاشق مست بود
در کوی خرابات تو پابست بود
گر نیست بود شاه و گر هست بود
یارب بده آن کس که از دست بود
مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود
بس پردهنشین که ضال و گمراه شود
ور چاه زنخدانت ببیند یوسف
آید که بر آن رسن در این چاه شود
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد
آن مرغ که از بیضهٔ سیمرغ بزاد
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد
آن مرغ که از بیضهٔ سیمرغ بزاد
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد
مستان غمت بار دگر شوریدند
دیوانه دلانت سر مه را دیدند
آمد سر مه سلسله را جنبانید
بر آهن سرد عقل را بندیدند
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد
گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش
کاندر سر او غرور بازان باشد
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
عالم عالم جهان جهان راز آورد
چندان به همه سوی جهان بیرون شد
کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد
مردیکه بهست و نیست قانع گردد
هست و عدم او را همه تابع گردد
موقوف صفات و فعل کی باشد او
کز صنع برون آید و صانع گردد
مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهٔ کوته نظران پنهانند
این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت
مؤمنشد و خلق کافرش میخوانند