مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهٔ کوته نظران پنهانند
این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت
مؤمنشد و خلق کافرش میخوانند
مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهٔ کوته نظران پنهانند
این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت
مؤمنشد و خلق کافرش میخوانند
مردان رهش زنده به جان دگرند
مرغان هواش ز آشیان دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهان دگرند
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود
تا هر دم ما حوصلهٔ عشق رود
در هر دم ما عشق بیابد دم خود
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
ما زان غم او به بازی و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
ماهی که کمر گرد قمر میبندد
غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد
چون بیندم او که من چین گریانم
پنهان پنهان شکر شکر میخندد
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است
تا دریای پر گهرش دست دهد
ما بسته بدیم بند دیگر آمد
بیدل شده و نژند دیگر آمد
در حلقهٔ زلف او گرفتار بدیم
در گردن ما کمند دیگر آمد
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
در هر دو جهان از تو شکرریز بود
گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی
از من بشنو که شمس تبریز بود
لعلیست که او شکر فروشی داند
وز عالم غیب باده نوشی داند
نامش گویم و لیک دستوری نیست
من بندهٔ آنم که خموشی داند
لعلیست که او شکر فروشی داند
وز عالم غیب باده نوشی داند
نامش گویم و لیک دستوری نیست
من بندهٔ آنم که خموشی داند