صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
از کار بماندم وز بیکاری نیز
تا عاقبت کار کجا انجامد
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
از کار بماندم وز بیکاری نیز
تا عاقبت کار کجا انجامد
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بوئی بستان که کاروان میگذرد
صافی صفت و پاک نظر باید بود
وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود
هر لحظه اگر هزار دردت باشد
در آرزوی درد دگر باید بود
صبح آمد و وقت روشنائی آمد
شبخیزان را دم جدائی آمد
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب
وقت هوس شکر ربائی آمد
شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی میبندد
گه تند کند مرا و او رام شود
گه رام کند مرا و او میتندد
شور عجبی در سر ما میگردد
دل مرغ شده است و در هوا میگردد
هر ذرهٔ ما جدا جدا میگردد
دلدار مگر در همه جا میگردد
شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسی چون نکشد
شب رفت کجا رفت همانجای که بود
تا خانه رود باز یقین هر موجود
ای شب چو روی بدان مقام موعود
از من برسان که آن فلانی چون بود
شب رفت کجا رفت همانجای که بود
تا خانه رود باز یقین هر موجود
ای شب چو روی بدان مقام موعود
از من برسان که آن فلانی چون بود
شب گشت که خلقان همه در خواب روند
مانندهٔ ماهی همه در آب روند
چون روز شود جانب اسباب روند
قوم دگری بسوی وهاب روند