شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
با خون دلم چون سفر پنهانی
گویند اشارتی که وقت آنها شد
شادی همه طالبان که مطلوب رسید
داد ای همه عاشقان که محبوب رسید
آن صحت رنجهای ایوب رسید
آن یوسف صد هزار یعقوب رسید
شادم که غم تو در دل من گنجد
زیرا که غمت بجای روشن گنجد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمهٔ سوزن گنجد
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید
چون بچهٔ خرد آستین برخاید
چون دید مرا کنار را بگشاید
چون باز جهد مرغ دلم برباید
سوز دل عاشقان شررها دارد
درد دل بیدلان اثرها دارد
نشنیدستی که آه دلسوختگان
بر حضرت رحمت گذرها دارد
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد
ساقی کرم مست و خرابش ببرد
میآید آب دیده میناید خواب
ترسد که اگر بیاید آبش ببرد
سودای ترا بهانهای بس باشد
مستان ترا ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
سرهای درختان گل رعنا چیدند
آن یعقوبان یوسف خود را دیدند
ایام زمستان چو سیه پوشیدند
آخر ز پس نوحهگری خندیدند