ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید
از بهر لب چون شکر خود بگزید
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد
استارهٔ جانم چو قمر میگردد
بحریست محیط و در وی این خلق مقیم
تا کیست کز این بحر گهر میگردد
رو نیکی کن که دهر نیکی داند
او نیکی را از نیکوان نستاند
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند
آن به که بجای مال نیکی ماند
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
دیوانگی کنم که دیو آن نکند
حکم مژه تو آن کند با دل من
کز نوک قلم خواجهٔ دیوان نکند
روزیکه وجودها تولد گیرد
روزیکه عدم جانب اعلا گیرد
تا قبضهٔ شمشیر که آلاید خون
تا آتش اقبال که بالا گیرد
روزی که ز کار کمترک میآید
در دیده خیال آن بتک میآید
از نادرهگی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک میآید
روزی که ز کار کمترک میآید
در دیده خیال آن بتک میآید
از نادرهگی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک میآید
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهٔ دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده بینم او را
کارم بدو دیده کسی پسندیده شود