تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود
تو غرق زیانی و زیانت همه سود
گوئیکه مرا نیست به جز خاک بدست
ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود
تو غرق زیانی و زیانت همه سود
گوئیکه مرا نیست به جز خاک بدست
ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد
هر کان دارد منت آن بکشد
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است
گر تیغ زنی از بن دندان بکشد
تنها بمرو که رهزنان بسیارند
یک جان داری و خصم جان بسیارند
خصم جان را جان و جهان میخوانی
گولان چو تو در این جهان بسیارند
نایی ببرید از نیستان استاد
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
بانگ مستی ز آسمان میآید
مستی ز فلک نعرهزنان میآید
از نعرهٔ او جان جهان میشورد
کان جان جهان از آن جهان میآید
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
همسایه شدند با وی این چار فساد
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت
همسایهٔ بدخدای کس را ندهاد
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق به حق مسلمان نشود
تا سر نشود یقین که سرکش نشود
وان دلبر برگزیده سرکش نشود
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بیدار شوی روز بود
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بیدار شوی روز بود