بویت آمد گریز را روی نماند
پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند
تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
بویت آمد گریز را روی نماند
پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند
تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
بعضی به صفات حیدر کرارند
بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند
عشقت گوید درست خواهم در راه
گوئی تو که نی شکستگان بسیارند
بسیار ترا خسته روان باید شد
و انگشت نمای این و آن باید شد
گر آدمیی بساز با آدمیان
ور خود ملکی بر آسمان باید شد
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد
پیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
بر یار نظر کنم خجل میگردد
ور ننگرمش آفت دل میگردد
در آب رخش ستارگان پیدایند
بیآب وی آبم همه گل میگردد
بس درمانها کان مدد درد شود
بس دولتها که روی از آن زرد شود
خوف حق آن بود کز آن گرم شوی
خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود
چون سوختهای نیست کرا دارد سود
از هر دو جهان سوختهای میبایست
کان برق که میجهد در او گیرد زود
بر گور من آن کو گذرد مست شود
ور ایست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
بر گور من آن کو گذرد مست شود
ور ایست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
پرسید مهم که چشم تو مه را دید
گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید
گفتا که ز ماه عید میپرسم من
گفتم که بلی عید همی پرسد عید