آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
آن کز تو خدای این گدا میخواهد
در دهر کدام پادشا میخواهد
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است
زان جملهٔ خورشید ترا میخواهد
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد
وین نادره آب حیوانشان بکشد
گر فاش کنند مردمانشان بکشند
ور عشق نهان کنند آنان بکشند
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید
مالم همه خورد و کار با دلق رسید
آبی که از آن دامن خود میچیدم
اکنون جوشیده است و تا حلق رسید
آن سر که بود بیخبر از وی خسبد
آنکس که خبر یافت از او کی خسبد
میگوید عشق در دو گوشم همه شب
ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ از این قفس بپرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی باز شود
پروازکنان به دست شه بازآید
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ از این قفس بپرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی باز شود
پروازکنان به دست شه بازآید
آن روز که مهرگان گردون زدهاند
مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند
واقف نشوی به عقل کان چون زدهاند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند
آن روز که عشق با دلم بستیزد
جان پای برهنه از میان بگریزد
دیوانه کسی که عاقلم پندارد
عاقل مردی که او ز من پرهیزد
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصهٔ آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد