عالم سبز است و هر طرف بستانی
از عکس جمال گلرخی خندانی
هر سو گهریست مشتعل از کانی
هر سو جانیست متصل با جانی
عالم سبز است و هر طرف بستانی
از عکس جمال گلرخی خندانی
هر سو گهریست مشتعل از کانی
هر سو جانیست متصل با جانی
عاینت حمامة تحاکی حالی
تبکی و تصیح فوق غصن عالی
او ناله همیکرد و منش میگفتم
مینال بر این پرده که خوش مینالی
عاینت حمامة تحاکی حالی
تبکی و تصیح فوق غصن عالی
او ناله همیکرد و منش میگفتم
مینال بر این پرده که خوش مینالی
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
دعوی محبت کنی ای بیمعنی
وانگه ز زبان این و آن اندیشی
صد روز دراز گر به هم پیوندی
جان را نشود از این فغان خرسندی
ای آن که به این حدیث ما میخندی
مجنون نشدی هنوز دانشمندی
شمعی است دل مراد افروختنی
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
ای بیخبر از ساختن و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
شمشیر اگر گردن جان ببریدی
بل احیاء بربهم که شنیدی
روح یحیی اگر نه باقی بودی
در خون سر او سه ماه کی گردیدی
شادی شادی و ای حریفان شادی
زان سوسن آزاد هزار آزادی
میگفت که دادی عاشقی من دادم
آری دادی مها و دادی دادی
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی
دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی
خفتند حریفان همه چارهات اینست
کاندر می لعل و در سر خود پیچی
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
می خوردم و می خوردم و از دست کسی
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد
آخر ز گزاف نیست اشکست کسی