شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
شاگرد توست دل که عشق آموز است
مانندهٔ شب گرفته پای روز است
هرجا که روم صورت عشق است بپیش
زیرا روغن در پی روغن سوز است
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
در عالم حسن آب زلف تو نداشت
هرچند که لاف آبداری میزد
پیچید بس و تاب زلف تو نداشت
سلطان ملاحت مه موزون منست
در سلسلهاش این دل مجنون منست
بر خاک درش خون جگر میریزم
هرچند که خاک آن به از خون منست
سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست
دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست
آنکس که شد آشنای دل از ره درد
با خویشتنش هزار بیگانگیست
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
سرگشته چو آسیای گردان کنمت
بیسر گردان چو گوی گردان کنمت
گفتی بروم با دگری درسازم
با هرکه بسازی زود ویران کنمت
سر سخن دوست نمیرم گفت
دریست گرانبها نمیرم سفت
ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیرم خفت