زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم وستم را هدف است
میگوید دف که آنکسی دست ببرد
کاین زخم پیاپی دل او را علف است
زان روی که دل بستهٔ آنزنجیر است
در دامن تو دست زدن تقدیر است
چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گیراگیر است
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
واندم که مرا تجلی احسانست
جان در تن من چو موسی عمرانست
زانروز که چشم من برویت نگریست
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست
زهرم بادا که بیتو میگیرم جام
مرگم بادا که بیتو میباید زیست
روزی که ترا ببینم آدینهٔ ماست
هر روز به دولتت به از دینهٔ ماست
گر چرخ و هزار چرخ در کینهٔ ماست
غم نیست چو مهر یار در سینهٔ ماست
روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است
این گریه برای خندهٔ برگ و بر است
آن بازی کودکان و خندید نشان
از گریهٔ مادر است و قبض پدر است
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده آنره بسته است