به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت میکند، و حکم رؤیت دارد آنچنانک از پدر و مادر خود زادی، ترا میگویند که ازیشان زادی تو ندیدی بچشم که ازیشان زادی، اماّ باین گفتن بسیار ترا حقیقت میشود که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی، و همچنانک بغداد و مکهّ را از خلق بسیار شنیدهٔ بتواتُر که هست اگر بگویند که نیست وسوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون بتواتر شنود حکم دید دارد، همچنانک از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید میدهند باشد که یک شخصی را گفتِ اوحکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزارست پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت میآید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکیست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح بطریق اولی اگرچه عالم را همی گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر میباید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای من نبود برای سیرو پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود.آن غرض حجاب تو شده بود نمیگذاشت که مرا ببینی همچنانک در بازار کسی را چون بجدّ طلب کنی هیچکسرا نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسئلهٔ میطلبی چون گوش و چشم وهوش از آن یک مسئله پر شده است ورقها میگردانی و چیزی نمیبینی پس چون ترا نیتّی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی ازآن مقصود پُر بوده باشی این راندیده باشی.در زمان عمر رضی اللهّ عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا بحدّی که فرزندش او را شیر میداد و چون طفلان میپرورد عمر رضی اللهّ عنه بآن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که برپدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد او جواب داد که راست میفرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمیکنم که چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که نبادا بمن آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مُردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من آن را از کجا آرم عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که من بر ظاهر حکم کردن و تو مغز آن را گفتی فقیه آنباشد که بر مغز چیزی مطلعّ شود حقیقت آن را بازداند حاشا ا زعمر که ازحقیقت و سر کارها واقف نبودی الاّ سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند ودیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوتّ حضور نباشد حال اودر غیبت خوشتر باشد، همچنانک همه روشنایی روز از آفتابست، الاّ اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد

او را همان بهتر که بکاری مشغول باشد و آن غیبتست ازنظر بقرص آفتاب، و همچنین پیش بیمار ذکر طعامهای خوش مهیجّ است او رادر تحصیل قوتّ و اشتها الاّ حضور آن اطعمه او را زیان باشد، پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حقّ هر کرا لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجبست او را، هیچ میوهٔ بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخها لرزانست، اماّ تنهٔ درخت نیز مقویّست سر شاخها را و بواسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت بتبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولیتر تا خدمت لرزندگان میکند. زیرا معین الدیّنست عین الدیّن نیست بواسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی میم نقصانست، همچنانک شش انگشت باشد اگرچه زیادتست الاّ نقصان باشد احد کمالست و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد بکلیّ کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه برو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان الدیّن فایده میفرمود ابلهی گفت در میان سخن او که ما را سخنی میباید بی مثال باشد، فرمود که تو بی مثالی بیا تا سخن بی مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ تست، چون یکی میمیرد میگویند فلانی رفت اگر او این بود پس او کجا رفت، پس معلوم شد کهظاهر تو مثال باطن تست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند، هر چیز که در نظر میآید از غلیظیست چنانک نفس در گرما محسوس نمیشود الاّ چون سرما باشد از غلیظی در نظر میآید برنبی علیه السلّام واجبست که اظهار قوتِّ حقّ کند وبدعوت تنبیه کند الا برو واجب نیست که آنکس را بمقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقسّت و حق را دو صفت است قهر و لطف، انبیا مظهرند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق آنها که مقر میشوند خود را در انبیا میبینند و آواز خود ازو میشنوند وبوی خود را ازو مییابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می گویند بامتّ که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی میگوید که این دست منست هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزویست متّصل، اماّ اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزویست منفصل.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمتست و اگر محبوب خواهد که محبّ بخدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید ترک خدمت منافی محبّت نیست، آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل محبّت است و خدمت فرع محبت است، اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الاّ لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبهّٔ بزرگ دارد چنانک در جبهّ میغلتد و جبهّ نمیجنبد شاید الّا ممکن نیست که جبهّ بجنبد بی جنبیدن شخص بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستین را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست، میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست بچندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گردکرد و خود رفت، همچنانک زنبور موم را با عسل جمع کرد وخود رفت پریدّ، زیرا وجود او شرط بود آخر بقای او شرط نیست، مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرنّد حق تعالی ایشان را واسطه کرده است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرنّد موم و عسل میماند وباغبان، خود ایشان از باغ بیرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الاّ از گوشهٔ باغ بگوشهٔ باغ میروند تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الاّ تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حق تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند بحسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اولّ بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود اماّ چون در بزم آید آن جامها را بیرون آورد زیرا بکاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الاّ چون تو او رادر آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یادآوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد، یکی انگشتری در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانک صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پیرامن خاک بی خبر طواف میکند و میبوسد.یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّ تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهٔ در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که ازدام صورت و کندهٔ قالب بجهدکی آنجا ماند حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را ازوحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنانک در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنین نشانیست محسوس برای محل خطر، آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که بعمل آید مثلاً اگر گویند که فلان کس از تو میترسد بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهرمیشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست بمجردّ این در دل خشمی سوی او پیدا میگردد، این دویدن اثر خوفست جمله عالم میدوند الاّ دویدن هر یکی مناسب حال او باشد، از آن آدمی نوعی دیگر و ازآن نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد، آخر غوره را بنگر که چند دوید تا بِسوادِ انگوری رسید، همین که شیرین شد فی الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن درنظر نمیآید وحشیّ نیست، الا چون بآن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانک کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که اودرآب می رفت که اینجا رسید.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که این بکن و آن بکن او چست کار میکرد گلخن تاب را خوش آمد از چستی او در فرمان برداری گفت آری همچنین چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری مقام خود بتو دهم و ترا بجای خود بنشانم مرا خنده گرفت و عقدهٔ من بگشاد دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

گفت که آن منجمّ میگوید که غیرافلاک و این کرهٔ خاکی که میبینم شما دعوی میکنید که بیرون آن چیزی هست پیش من غیر آن چیزی نیست و اگر هست بنمایید که کجاست فرمود که آن سؤال فاسدست از ابتدا زیرا می گویی که بنمایید که کجاست و آنرا خود جای نیست و بعد از آن بیا بگو که اعتراض تو از کجاست و در چه جایست در زبان نیست و در دهان نیست در سینه نیست این جمله را بکاو و پاره پاره و ذرهّ ذرهّ کن ببین که این اعتراض و اندیشه را درینها همه هیچ مییابی پس دانستیم که اندیشهٔ ترا جای نیست چون جای اندیشهٔ خود را ندانستی جای خالق اندیشه را چون دانی چندین هزار اندیشه و احوال بر تو میآید بدست تونیست و مقدور و محکوم تونیست و اگر مطلع این را دانستیی که از کجاست آن را افزودیی ممرّیست این جمله چیزها را بر تو و تو بیخبر که از کجا میآید و بکجا میرودو چه خواهد کردن چون از اطلّاع احوال خود عاجزی چگونه توقّع می داری که بر خالق خود مطلقّ گردی، قحبه خواهرزن میگوید که در آسمان نیست ای سگ چون میدانی که نیست آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر میدهی که درو نیست قحبهٔ خود را که در خانه داری ندانی آسمان را چون خواهی دانستن هی آسمان شنیدهٔ و نام ستارهها و افلاک چیزی میگویی اگر تو از آسمان مَطلّع میبودی یا سوی آسمان وژهٔ بالا میرفتی ازین هرزهها نگفتی این چه میگوییم که حقّ بر آسمان نیست مراد ما آن نیست که بر آسمان نیست یعنی آسمان برو محیط نیست و او محیط آسمانست تعلقّی دارد بآسمان ازین بیچون و چگونه چنانک بتو تعلّق گرفته است بیچون و چگونه و همه در دستِ قدرتِ اوست و مَظهرِ اوست ودر تصرفّ اوست پس بیرون از آسمان و اَکوان نباشد و بکلّی در آن نباشد یعنی که اینها برو محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.

یکی گفت که پیش از آنک زمین و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود گفتیم این سؤال از اولّ فاسدست زیراکه خدای آنست که او را جای نیست تو میپرسی پیش ازین هم کجا بود آخر همه چیزهای تو بیجاست این چیزها را که در تست جای آن را دانستی که جای او را میطلبی چون بیجایست احوال و اندیشهای تو جای چگونه تصوّر بندد آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیفتر باشد مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیفتر باشد ازین خانه زیرا که صد چنین و غیراین بناّیی کارهای دیگر و تدبیرهای دیگر که یک بیک نماند آن مرد بنّا تواند ساختن پس او لطیفتر باشد و عزیزتر از بِنی اماّ آن لطف در نظر نمیآید مگر بواسطهٔ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید، این نفس در زمستان پیداست و در تابستان پیدا نیست نه آنست که در تابستان نفس منقطع شد و نفس نیست اِلاّ تابستان لطیفست و نفس لطیفست پیدا نمیشود بخلاف زمستان همچنین همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند در نظر نمیآیند مگر بواسطهٔ فعلی مثلاً حلم تو موجودست امّا در نظر نمیآید چون بر گناه کار ببخشایی حلم تو محسوس شود و همچنین قهاّری تو در نظر نمیآید چون بر مجرمی قهر رانی و او را بزنی قهر تو در نظر آید و همچنین الی مالانهایه حقّ تعالی از غایت لطف در نظر نمیآید کَیْفَ « فَوْقَهُمْ » آسمان و زمین را آفرید تا قدرت او وصنع او در نظر آید و لهذا میفرماید اَفَلَمْ یَنْظُرَوْا اِلَی السمَّاءِ بَنَیْنَاهَا سخن من بدست من نیست و ازین رو میرنجم زیرا میخواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمیشود ازین رو میرنجم اماّ از آن رو که سخن من بالاتر از منست و من محکوم ویم شاد میشوم زیرا که سخنی را که حقّ گوید هر جا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند وَمَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی تیری که ازکمان حقّ جَهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شادم علم اگر بکلّی در آدمی بودی و جهل نبودی آدمی بسوختی و نماندی پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقای وجود بویست و علم مطلوبست از آن رو که وسیلت است بمعرفت باری پس هر دو یاری گر همدگرند و همه اضداد چنیناند، شب اگر چه ضدّ روزست اماّ یاری گر اوست ویک کار میکنند اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خیره ماندندی و دیوانه شدندی و معطلّ پس در شب میآسایند و میخسبند و همه آلتها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوّتی میگیرند و روز آن قوتّها را خرج میکنند، پس جملهٔ اضداد نسبت بماضدّ مینماید نسبت بحکیم همه یک کار میکنند و ضدّ نیستند در عالم بنما کدام بَد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست مثلاً یکی قصد کشتن کرد بزنا مشغول شد آن خون ازو نیامد ازین رو که زناست بدست ازین رو که مانع قتل شد نیکست پس بدی و نیکی یک چیزند غیر متجزیّ و ازین رو ما را بحث است با مجوسیان که ایشان میگویند که دو خداست، یکی خالق خیر و یکی خالق شر اکنون تو بنما خیر بی شر تا ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر و این محالست زیرا که خیر از شر جدا نیست چون خیر و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست پس دو خالق محالست ما شما را الزام نمیکنیم که البتهّ یقین کن که چنین است، میگوییم کم از آنک در تو ظنیّ درآید که مبادا که این چنین باشد که میگویند مسلمّ که یقینت نشد که چنانست چگونهات یقین شد که چنان نیست خدا میفرماید که ای کافرک اَلَا یَظُنُّ أولئکَ اَنَّهُمْ مَبْعُوْثَوْنَ لِیَوْمٍ عظِیمٍ ظنیتّ نیز پدید نشد که آن وعدهای ما که کردهایم مبادا که راست باشد و مؤاخذه بر کافران برین خواهد بودن که ترا گمانی نیامد چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم ودیدار او را آرزومندم و آخرتم خود یاد نمیآید نقش مولانا را بی این اندیشها و پیش نهادها مونس میبینم و آرام میگیرم بجمال او و لذتّها حاصل میشود از عین صورت او یا از خیال او، فرمود اگرچه آخرت و حقّ درخاطر نیاید الاّ آن همه مُضمرست در دوستی و مذکورست. پیش خلیفه رقاصهّٔ شاهد چار پاره میزد خلیفه گفت که فِی یَدَیْکِ صَنْعَتُکَ قَالَ فُی رِجْلِی یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی دردستهای من از آنست که آن خوشی پادرین مضمرست پس اگرچه مُرید بتفاصیل آخرت را یاد نیاورد اماّ لذّت او بدیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمرست چنانک کسی فرزند را یا برادر را مینوازد و دوست میدارد اگرچه از بنوتّ و اخّوت و امید وفا و رحمت و شفقتّ و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعتها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ بخاطر او نمیآید اماّ این تفاصیل جمله مضمرست در آن قدر ملاقات و ملاحظت همچنانک باد در چوب مضمرست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر درو باد نبودی آتش را باو کار نبودی زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است نمیبینی که بنفخ زنده میشود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باددرو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانک سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رئیسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم بآن قایمست تا برسی بعالم صفات و آنگه ذات وبا این همه این معانی در سخن مُظهر نیست و پیدا نمیشود آن جمله مضمرست در سخن چنانک ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی مرادی و رنج پیش میآید بیاختیار او قطعاً ازو نباشد از غیر او باشد و او مسخرّ آن غیر باشد و آن غیر مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش میدهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بیمرادیها طبعش مقر نمیشود و مطمئن نمیشود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیتّ است مستعار نهاده است چندین برسرش میکوبد و آن سرکشی مستعار را نمیگذارد زود فراموش میکند این بی مرادیها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم ودیدار او را آرزومندم و آخرتم خود یاد نمیآید نقش مولانا را بی این اندیشها و پیش نهادها مونس میبینم و آرام میگیرم بجمال او و لذتّها حاصل میشود از عین صورت او یا از خیال او، فرمود اگرچه آخرت و حقّ درخاطر نیاید الاّ آن همه مُضمرست در دوستی و مذکورست. پیش خلیفه رقاصهّٔ شاهد چار پاره میزد خلیفه گفت که فِی یَدَیْکِ صَنْعَتُکَ قَالَ فُی رِجْلِی یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی دردستهای من از آنست که آن خوشی پادرین مضمرست پس اگرچه مُرید بتفاصیل آخرت را یاد نیاورد اماّ لذّت او بدیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمرست چنانک کسی فرزند را یا برادر را مینوازد و دوست میدارد اگرچه از بنوتّ و اخّوت و امید وفا و رحمت و شفقتّ و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعتها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ بخاطر او نمیآید اماّ این تفاصیل جمله مضمرست در آن قدر ملاقات و ملاحظت همچنانک باد در چوب مضمرست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر درو باد نبودی آتش را باو کار نبودی زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است نمیبینی که بنفخ زنده میشود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باددرو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانک سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رئیسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم بآن قایمست تا برسی بعالم صفات و آنگه ذات وبا این همه این معانی در سخن مُظهر نیست و پیدا نمیشود آن جمله مضمرست در سخن چنانک ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی مرادی و رنج پیش میآید بیاختیار او قطعاً ازو نباشد از غیر او باشد و او مسخرّ آن غیر باشد و آن غیر مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش میدهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بیمرادیها طبعش مقر نمیشود و مطمئن نمیشود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیتّ است مستعار نهاده است چندین برسرش میکوبد و آن سرکشی مستعار را نمیگذارد زود فراموش میکند این بی مرادیها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید فرمود:

هرکه از ما کند به نیکی یاد

یادش اندر جهان به نیکی باد

اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خیر و نیکی بوی عاید میشود و در حقیقت آن ثنا و حمد بخود میگوید نظیر این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد، چون خو کرد بخیر گفتن مردمان چون بخیر یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون ازویَش یاد آید محبوب را یادآورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستانست و روح و راحت است و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد، چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد اکنون چون میتوانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر میآید، چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان میگردی پس اولیا که همه را دوست میدارند و نیک میبینند آن را برای غیر نمیکنند برای خود کاری میکنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیرست پس جهد کردند که دریاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوشّ راه ایشان نگردد، پس هرچه میکنی در حقّ خلق و ذکر ایشان میکنی بخیر و شر آن جمله بتو عاید میشود و ازین میفرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.

سؤال کرد که حق تعالی میفرماید اِنِّی جَاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لک هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشین چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند یکی منقول و یکی معقول امّا آنچ منقولست آنست که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که قومی بیرون آیند صفتشان چنین باشد پس از آن خبر دادند و وجه دومّ آنست که فرشتگان بطریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمین خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتهّ این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند اماّ چون حیوانیتّ دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون ریزی که آن از لوازم آدمیست، قومی دیگر معنی دیگر میفرمایند میگویند که فرشتگان عقل محضاند و خیر صرفند وایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانک تودر خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست دروقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زناکنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس ایناند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوانست، پس حال ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد پس شاید باین طریق ازیشان خبر دادن که ایشان چنین گفتند و اگرچه آنجا گفتی وزبانی نبود، تقدیرش چنین باشد اگر آن دو حال متضادّ در سخن آیند و از حال خودخبر دهند این چنین باشد، همچنانک شاعر میگوید که بر که گفت که من پُر شدم بر که سخن نمیگوید معنیش اینست که اگر بر که را زبان بودی درین حال چنین گفتی، هر فرشتهٔ را لوحیست در باطن که از آن لوح بقدر قوتّ خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشین میخواند، و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حق،ّ آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی لفظ و عبارت تسبیح اوباشد همچنانک بناّیی بشاگرد خود خبر دهد که درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود وهمان قدر آلت رفته باشد بی کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید ایشان نیز درین مثابت‌اند.

یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ میگوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد شیخ فرمود سخن بمثال روشن شود این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و بهم کام و عیش میراندند و از همدیگر فربه میشدند و میبالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که بآب زنده باشد سالها بهم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفندان بسیار و گاوان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعمّ عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و بخیل و حشم در آنسرا منزل کرد، این بطرفی او بطرفی و چون حال باین مثابت رسید نمیتوانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر میسوخت نالهای پنهانی میزدند، و امکان گفت نی تا این سوختگی بغایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت، چون سوختگی بنهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت بتدریج بجایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز بآن ده اولّ جمع شدند، و بعیش و وصل و کنار مشغول گشتند ازتلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجردّ بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی میبالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطها میخورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز بآن عیش اولّ بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و باین عالم نیامدمی که نسبت بآن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علمها و مجاهدها و بندگیها نسبت باستحقاق وعظمت باری همچنانست که یکی سرنهاد و خدمتی کرد ترا و رفت، اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمین نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابقست ترا از کجا بیرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او میزنی، این بندگیها و علمها همچنان باشد که صورتکها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن بحضرت عرض کنی که مرا این صورتکها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کارتست اگر جان بخشی عملهای مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تراست،

ابراهیم فرمود که خدا آنستکه یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ، نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَاُمِیْتُ چون حقّ تعالی اورا ملک داد او نیز خود را قادر دید، بحقّ حواله نکرد گفت من نیز زنده کنم و بمیرانم و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را بخود اضافت کند، که من باین عمل و باین کار کارها را زنده کنم، وذوق حاصل کنم گفت نی هو یُحیی و یُمیت یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم بنمرود گفت که خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و بمغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِیْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی میکنی بعکس کن، ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اولّ را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ میخایی، این یک سخنست در دو مثال، تو غلط کردهٔ و ایشان نیز، اینرا معانی بسیارست، یک معنی آنست که حقّ تعالی ترا از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و بمغرب گور فرو رفتی این همان سخن اولّست بعبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و بمشرق رحم باز بر، معنی دیگر اینست که عارف را چون بواسطهٔ طاعت و مجاهده و عملهای سَنی روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید ودر حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب اوبوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن درین حالتِ غروب ظاهر که فسق وفساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع میکرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست وبنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حقسّت، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که هُوَ الذّی یُحْیْی و یُمیتُ کافر و مؤمن هر دو مُسبّحند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنین خوشیها و روشنائیها و زندگیها پدید آید و چون بعکس آن کند چنین تاریکیها و خوفها و چاهها و بلاها پیش آید هر دو چون این میورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبحّ واین مسبحّ مثلا دزدی دزدی کرد و او را بدار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش اینست و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانانست اماّ دزد بآن زبان و امین باین زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

فرمود که خاطرت خوش است و چونست زیرا که خاطر عزیز چیزیست همچون دام است دام میبایدکه درست باشد تا صید گیرد اگر خاطرناخوش باشد دام دریده باشد بکاری نیاید پس باید که دوستی در حقّ کسی بافراط نباشد و دشمنی بافراط نباشد که ازین هر دو دام دریده شود میانه باید این دوستی که بافراط نمیباید در حقّ غیرحق میگویم اماّ در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد محبّت هرچ بیشتر بهتر زیرا که محبّتِ غیر حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخرّ چرخ فلکند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر پس چون دوستی بافراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذرّست پس خاطر مشوشّ گردد و دشمنی چون مفرط باشد پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال اودایر وقتی مسعود و وقتی منحوس این نیز که همیشه منحوس باشد میسرّ نگردد. پس خاطر مشوشّ گردد اماّ محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است کسی موجد خود را چون دوست ندارد دوستی درو کامِنست الاّ موانع آن را محجوب میدارد چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد چه جای موجودات که عدم در جوش است بتوقّع آنک ایشان را موجود گرداند عدمها همچنانک چهار شخص پیش پادشاهی صف زدهاند هر یکی میخواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده زیرا توقّع او منافی آن دیگرست پس عدمها چون از حقّ متوقّع ایجاداند صف زده که مراهست کن و سَبق ایجاد خود میخواهند از باری، پس از همدگر شرمندهاند اکنون چون عدمها چنین باشند موجودات چون باشند و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست این عجبست که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ کفر و دین هر دودر رهت پویان وحده لاشریک له گویان این خانه بناش از غفلتست و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلتست این جسم نیز که بالیده است از غفلتست، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین ترک کفرست، پس کفری بباید که ترک او توان کرد پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّیاند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزیّ بودندی زیرا هر یکی چیزی آفریدی پس متجزیّ بودند پس چون خالق یکیست وحده لاشریک باشد.گفتند که سیّد برهان الدیّن سخن خوب میفرماید اماّ شعر سنائی در سخن بسیار میآرد سیّد فرمود همچنان باشدکه میگویند آفتاب خوبست اماّ نور میدهد این عیب دارد زیرا سخن سنائی آوردن نمودن آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و درنور آفتاب توان دیدن مقصود از نور آفتاب آنست که چیزها نماید آخر این آفتاب چیزها مینماید که بکارنیاید آفتابی که چیزها نماید بکار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد آخر شما را نیز بقدر عقل جزوی خود ازین آفتاب دل میگیرید ونور علم میطلبید که شما را چیزی غیر محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع میباشید که ازو چیزی فهم کنید ودریابید پس دانستیم که آفتاب دیگر هست غیر آفتاب صورت که از وی کشف حقایق و معانی میشود و این علم جزوی که در وی میگریزی و ازو خوش میشوی فرع آن علم بزرگست و پرتو آنست این پرتو ترا بآن علم بزرگ و آفتاب اصلی میخواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ تو آن علم را سوی خود میکشی او میگوید که من اینجا نگنجم و توآنجا دیررسی گنجیدن من اینجا محالست و آمدن تو آنجا صعبست تکوین محال محالست اماّ تکوین صعب محال نیست پس اگرچه صعبست جهد کن تا بعلم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محالست و همچنین اغنیا از محبّت غنای حقّ پول پول جمع میکنند و حبّه حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد از پرتو غنا، پرتو غنا میگوید من منادیام شما را از آن غنای بزرگ مرا چه اینجا میکشید که من اینجا نگنجم شما سوی این غنا آیید فی الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد عاقبت محمود آن باشد که درختی که بیخ اودرآن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخهای او میوهای او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوههای او ریخته عاقبت آن میوها را بآن باغ برند زیرا بیخ در آن باغست و اگر بعکس باشد اگرچه بصورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالمست آن همه میوه های او را باین عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیهٔ بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروبست هم اثرها دارد سنتّ حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت میفرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا میشود در حالت غروب نیز همان تربیت قایمست رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَالْغَارِبَةَ معتزله میگویند که خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر میشود بنده خالق آن فعلست نشاید که چنین باشد، زیرا که آن فعلی که ازو صادر میشود یا بواسطهٔ این آلتست که دارد مثل عقل و روح و قوتّ و جسم یابی واسطه نشاید که او خالق افعال نباشد بواسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد، زیرا محالست که بی آن آلت ازو فعلی آید، پس علی الاطلاق دانستیم که خالق افعال حقسّت نه بنده، هر فعلی اماّ خیر و اِماّ شرکّه از بنده صادر میشود، او آن را بنیتّی و پیش نهادی میکند اماّ حکمت آن کار همان قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او رادر آن کار نمود فایدهٔ آن همان قدر بود که آن فعل ازو بوجودآید، امّا فواید کلّی آن را خدای می داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز میکنی بنیتّ آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک نامی و امان باشد در دنیا، اماّ فایدهٔ آن نماز همین قدر نخواهدبودن، صدهزار فایدهها خواهد دادن که آن در وهم تونمی گذرد آن فایدهها را خدای داند که بنده را بر آن کار میدارد اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمانست و حقّ تعالی او را درکارها مستعمل میکند و فاعل در حقیقت حقسّت نه کمان، کمان آلتست و واسطه است لیکن بیخبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که من دردست کیستم چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد، ونمیبینی که چون کسی را بیدار میکنند از دنیا نیز بیزار می شود و سرد میشود و او نیز میگدازد و تلف میشود آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است بواسطه غفلت بوده است، والاّ هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ بواسطهٔ غفلت شد، باز بروی حقّ تعالی رنجها و مجاهدها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلتها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند بآن عالم آشنا گشتن وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرکین، الاّ این تلّ سرکین اگر عزیزست جهتِ آنست که درو خاتم پادشاست و وجود آدمی همچون جوال گندمست، پادشاه ندامیکند که آن گندم را کجا میبری که صاع من دروست، او ازصاع غافلست، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود بگندم کی التفات کند، اکنون هر اندیشه که ترا بعالم علوی میکشد و از عالم سفلی سرد وفاتر میگرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون میزند، آدمی میل بآن عالم می کند، و چون بعکسه میل بعالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

سؤال کردند از تفسیر این بیت:

ولیکن هوا چون بغایت رسد

شود دوستی سر بسر دشمنی

فرمود که عالمِ دشمنی تنگست نسبت بعالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی میگریزند تا بعالم دوستی رسند، وهم عالم دوستی نیز تنگست نسبت بعالمی که دوستی و دشمنی ازو هست میشود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی میباید که منکر او شود و همچنین مقررّاکسی میباید که بدو اقرار آرد پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم و رای کفر و ایمان ودوستی و دمشنیست و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالم اولّ که دوی بود و آن عشقست و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازلست و دون پس آن را نخواهد ودشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق بنهایت رسید دشمن خود شد و خود را نیست گردانید گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس و این بغایت تواضع است و نهایت بندگی است یعنی اوست و بس دعوی و تکبرّ آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که میگویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بودعالم خیال نسبت بعالم مصورّات و محسوسات فراختر است زیرا جملهٔ مصوراّت از خیال میزاید و عالم خیال نسبت بآن عالمی که خیال ازو هست میشود هم تنگست از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود سؤال کرد که پس عبارت والفاظ را فایده چیست فرمود که سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیجّ کند نه آنک مطلوب بسخن حاصل شود و اگر چنین بودی بچندین مجاهده وفنای خود حاجت نبودی سخن همچنانست که از دور چیزی میبینی جنبده در پی آن میدوی تا او را ببینی نه آنک بواسطهٔ تحرکّ او او را ببینی ناقطهٔ آدمی نیز در باطن همچنین است مهیجّ است ترا بر طلب آن معنی و اگرچه او را نمیبینی بحقیقت یکی میگفت من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن و بآن راه نبردم

فرمود که اگر آن بمجردّ سخن معلوم شدی خود محتاج بفنای وجود و چندین رنجها نبودی چندین میباید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن یکی میگوید من شنیدهام که کعبهایست ولیکن چندانک نظر میکنم کعبه را نمیبینم بروم بربام نظر کنم کعبه را، چون بر بام میرود و گردن دراز میکند نمیبیند کعبه را منکر میشود دین کعبه بمجردّ این حاصل نشود چون ازجای خود نمیتواند دیدن همچنانک در زمستان پوستین را بجان میطلبیدی چون تابستان شد پوستین را میاندازی و خاطر از آن منتفرّ میشود. اکنون طلب کردن پوستین جهت تحصیل گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمی یافتی و محتاج وسیلت پوستین بودی امّا چون مانع نماند پوستین راانداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگناخلاص یابی مثلاً یکی را بچار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الاّ اگر بالغی را بگهواره مقیّد کنند عذاب باشد وزندان، بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرقّ شود و باصل خود پیوندد، اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نماند تا باصل خود پیوندد زیرا این همه دیوارهاست و موجب ننگیست و دویست و آن عالم موجب فراخیست و وحدتِ مطلق، آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است موثر حقسّت و مهیجّ حقسّت این در میان روپوش است ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاًگفتی بآن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن اکنون چه تعلقّ دارد ترکیب دو سه لفظ بزیادتی محبّت و رضا و بر انگیختن غضب ودشمنی الاّ حقّ تعالی اینها را اسباب و پردهها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پردهای ضعیف مناسب نظرهای ضعیف، و او سپس پردها حکمها میکند و اسباب میسازد این نان در واقع سبب حیات نیست الاّ حق تعالی او را سبب حیات و قوتّ ساخته است آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوتّ باشد اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292605
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث