سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
رقاص کن دلی و اصل شادی
ای آنکه هزار مرده را جان دادی
شاگرد تو میشوم که بس استادی
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
رقاص کن دلی و اصل شادی
ای آنکه هزار مرده را جان دادی
شاگرد تو میشوم که بس استادی
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
رقاص کن دلی و اصل شادی
ای آنکه هزار مرده را جان دادی
شاگرد تو میشوم که بس استادی
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی
آن زهد نبود مینمود ای ساقی
مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی
کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری
پرنورتر از تو من ندیدم قمری
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری
پرذوقتر از تو من ندیدم شکری
زان ماه چهارده که بود اشراقی
گشتم زر ده دهی من از براقی
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم
ار ده ببرد چهار ماند باقی
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین با وقارم دیدی
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
روزی به خرابات گذر میکردی
کژ کژ به کرشمهای نظر میکردی
آنها که جهان زیر و زبر میکردند
چون کار جهان زیر و زبر میکردی
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی
از کان وفا چرا جفا میگوئی
هر کودک را گر از جفا ترسانند
من پیر شدم در این مرا میگوئی
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی
افتادهٔ عشق را چه میفرمایی
ترک صفت و محو وجودم فرمود
یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی
بیدرد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی
دل پاره کنی ور سر جان برخیزی