با روز بجنگیم که چون روز گذشت
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت
با روز بجنگیم که چون روز گذشت
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت
باران به سر گرم دلی بر میریخت
بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت
با دل گفتم که دل از او جیحونست
دلبر ترش است و با تو دیگر گونست
خندید دلم گفت که این افسونست
آخر شکر ترش ببینم چونست
با دشمن تو چو یار بسیار نشست
با یار نشایدت دگربار نشست
پرهیز از آن گلی که با خار نشست
بگریز از آن مگس که بر مار نشست
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
از سنبل تر رونق عطاران برد
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمیشاید گفت
جان طالب منزلست و منزل مرگست
اما خر تو میانهٔ راه بخفت
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جملهٔ گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هرچند میان مردمان خواهم گفت
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
تا چند کند سایس گردون ادبت
لب چند دراز میکنی سوی لبش
هر گنده دهان چشیده از طعم لبت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت