ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت
ای هرچه صدف بستهٔ دریای لبت
وی هرچه گهر فتاده در پای لبت
از راهزنان رسیده جانم تا لب
گر ره ندهی وای من و وای لبت
این همدم اندرون که دم میدهدت
امید رسیدن به حرم میدهدت
تو تا دم آخرین دم او میخور
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت
این نعره عاشقان ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
اینک شمعی که برتر از روز و شب است
بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
این مستی من ز بادهٔ حمرا نیست
وین باده به جز در قدح سودا نیست
تو آمدهای که بادهٔ من ریزی
من آن باشم که بادهام پیدا نیست
این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
هرچند که جمله شاخها رقصانند
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است
این گرمابه که خانهٔ دیوانست
خلوتگه و آرامگه شیطانست
دروی پریی، پری رخی پنهانست
پس کفر یقین کمینگه ایمانست
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست
این دست که میزنی ز شوری دگر است