آن سایهٔ تو جایگه و خانهٔ ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهٔ ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانهٔ ما است
آن سایهٔ تو جایگه و خانهٔ ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهٔ ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانهٔ ما است
آن شاه که خاک پای او تاج سر است
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است
اینک رخ زرد من گوا گفت برو
رخ را چه گلست کار او همچو زر است
آن روی ترش نیست چنینش فعل است
میگوید و میخورد در اینش فعل است
آنکس که بر این چرخ برینش فعل است
این نیست عجب که در زمینش فعل است
آن روح که بسته بود در نقش صفات
از پرتو مصطفی درآمد بر ذات
واندم که روان گشت ز شادی میگفت
شادی روان مصطفی را صلوات
آن را که غمی باشد و بتواند گفت
گر از دل خود بگفت بتواند رفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
آن را که غمی باشد و بتواند گفت
گر از دل خود بگفت بتواند رفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
آن را که خدای چون تو یاری داده است
او را دل و جان و بیقراری داده است
زنهار طمع مدار زانکس کاری
زیرا که خداش طرفه کاری داده است
آن را که بود کار نه زین یارانست
کاین پیشهٔ ما پیشهٔ بیکارانست
این راه که راه دزد و عیارانست
چه جای توانگران و زردارانست
آن دم که مرا بگرد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دور، آنست
واندم که ترا تجلی احسانست
جان در حیرت چو موسی عمرانست
آن خواجه که بار او همه قند تر است
از مستی خود ز قند خود بیخبر است
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی
نی گفت ندانست که آن نیشکر است