دل کیست همه کار و گیائیش توئی
نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت
سرگشته من از توام مرا میگوئی
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت
سرگشته من از توام مرا میگوئی
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی
بر گرد جهان خیره چرا میپوئی
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت
سرگشته من از توام مرا میگوئی
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم
گفتم که به جان گفت که آری آری
دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری
تو نیستی و بلای تو در ره تو
آنست که خویش هست میپنداری
دلدار به زیر لب بخواند چیزی
دیوانه شوی عقل نماند چیزی
یارب چه فسونست که او میخواند
کاندر دل سنگ مینشاند چیزی
دستار نهادهای به مطرب ندهی
دستار بده تا ز تکبر برهی
خود را برهان از اینکه دستار نهی
دستار بده عوض ستان تاج شهی
درویشان را عار بود محتشمی
واندر دلشان بار بود محتشمی
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر
کاندر ره او خوار بود محتشمی
درویشان را عار بود محتشمی
واندر دلشان بار بود محتشمی
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر
کاندر ره او خوار بود محتشمی
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
کس نیست به جز تو ایمه اندر دو جهان
جز آن که ببخشیش باکرام کسی
در عشق موافقت بود چون جانی
در مذهب هر ظریف معنی دانی
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز
بیدندان شد از چنان دندانی