خود را به خیل درافکنم مست آنجا
تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا
یا پای رساندم به مقصود و مراد
یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا
یا پای رساندم به مقصود و مراد
یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا
چو نزود نبشته بود حق فرقت ما
از بهر چه بود جنگ و آن وحشت ما
گر بد بودیم رستی از زحمت ما
ور نیک بدیم یاد کن صحبت ما
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا
رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا
ای مکر در آموخته هرجائی را
یک مکر برای من درانگیز و بیا
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
ما را هم عمر خود تماشاست دلا
وانجا که مراد دل برآرید ای دل
یک خار به از هزار خرماست دلا
تا کی باشی ز دور نظارهٔ ما
ما چارهگریم و عشق بیچاره ما
جان کیست کمینه طفل گهوارهٔ ما
دل کیست یکی غریب آوارهٔ ما
تا چند از این غرور بسیار ترا
تا کی ز خیال هر نمودار ترا
سبحانالله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار ترا
تا عشق ترا است این شکرخائیها
هر روز تو گوش دار صفرائیها
کارت همه شب شراب پیمائیها
مکر و دغل و خصومت افزائیها
تا از تو جدا شده است آغوش مرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نهای
از بهر خدا مکن فراموش مرا
تا با تو بوم نخسبم از یاریها
تا بیتو بوم نخسبم از زاریها
سبحانالله که هردو شب بیدارم
توفرق نگر میان بیداریها