در عشق موافقت بود چون جانی
در مذهب هر ظریف معنی دانی
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز
بیدندان شد از چنان دندانی
در عشق موافقت بود چون جانی
در مذهب هر ظریف معنی دانی
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز
بیدندان شد از چنان دندانی
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
از نفس هوس بر او نشیند چیزی
عشق آینه است هرکه در وی بیند
جز ذات و صفات خود نبیند چیزی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
در عالم حسن اینت سلطان که توئی
در خطهٔ لطف شهره برهان که توئی
در قالب عاشقان بیجان گشته
انصاف بدادیم زهی جان که توئی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
در زیر غزلها و نفیر و زاری
دردیست مرا ز چهرههای ناری
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست
کو آن خوشیئیکه او کند دلداری
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی
اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی
از سوزش روزه نور گردی چون شمع
وز ظلمت لقمه لقمهٔ خاک شوی
در زهد اگر موسی و هارون آئی
وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی
از صورت زهد خود چه مقصود ترا
در سیرت اگر یزید و قارون آئی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا در نفس بازپسین یار شوی
در دل نگذشت کز دلم بگذاری
یا رخت فتاده در گلم بگذاری
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست
ای وای به من گر خجلم بگذاری