به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هر روز بگه ز در درآیی

بر دست شراب آشنایی

بر ما خوانی سلام سوزان

یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!

ما را ببری ز سر به عشوه

دیوانه کنی، و های هایی

ما را چه عدم، چه هست، چون تو

در نیست، وجود می‌نمایی

دی کرده هزار گونه توبه

بگرفته طریق پارسایی

چون بیند توبه روی خوبت

داند که عدوی تو بهایی

بگریزد توبه و دل او را

فریادکنان، بیا، کجایی؟

گوید که: « رسید مرگ توبه

از توبه دگر مجو کیایی

توبه اگر اژدهای نر بود

ای عشق، زمرد خدایی

ترجیع نهم به گوش قوال

تو گوش رباب را همی مال

ای بسته ز توبه بیست ترکش

بستان قدحی رحیق و درکش

زیرا که فضای بی‌امانست

آن زلف معنبر مشوش

ای شاهد وقت، وقت شه رخ

سودت نیکند رخ مکرمش

بینی کردن چه سود دارد؟

با آن که دهان زنی چو گربش

سجده کن و سر مکش چو ابلیس

پیش رخ این نگار مه‌وش

از شش جهت است یار بیرون

پرنور شده ز روش هر شش

دلدار امروز سخت مستست

پرفتنه و غصه و مخمش

جان دارد صدهزار حیرت

از حسن منقش منقش

از عشق زمین پر از شقایق

در عشق فلک چنین منعش

خاموش و شراب عشق کم‌نوش

ایمن شو از ارتعاش و مرعش

چون لعل لبت نمود تلقین

بر دل ننهیم بند لعلین

تا ساقی ما توی بیاری

کفرست و حرام، هوشیاری

ای عقل، اگرچه بس عزیزی

در مست نظر مکن به خواری

گر آن، داری، نکو نظر کن

کان کو دارد، تو آن نداری

گر پای ترا بتی بگیرد

یکدم نهلد که سر به خاری

دیوانه شوی که تو ز سودا

در ریگ سیاه، تخم کاری

در مرگ حیات دید عارف

چون رست ز دیدهای ناری

نورآمد و نار را فرو کشت

دی را بکشد دم بهاری

در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست

در دیدهٔ او کند نهاری

می‌گوید عشق با دو چشمش

« مستی و خوشی و پرخماری »

بس کردم، تا که عشق بی‌من

تنها بکند سخن گزاری

امروز دلست آرزومند

چون طره اوست بند بربند

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

 

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهٔ

با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشهٔ

اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش

جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشهٔ

پست و بالای نهاد من هوای او گرفت

چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشهٔ

من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها

خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشهٔ

عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغاییست

گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشهٔ

وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد

وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد

کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!

کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را

جام مستوری که خام عشق او اندر کشید

در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را

هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او

لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!

این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او

می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را

نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید

از دل من زاری و افغان و این غوغاش را

عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد

از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد

مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد

بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد

یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل

جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد

کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف

سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد

نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد

چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد

در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود

زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد

جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را

در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

فتاد این دل به عشق پادشاهی

دو عالم را ز لطف او پناهی

اگر لطفش نماید رخ به آتش

ز آتشها برون روید گیاهی

چو بردابرد حسنش دید جانم

برفت آن های و هویم، ماند آهی

اگر حسنش بتابد بر سر خاک

ز هر خاکی برآید قرص ماهی

قیامتهای آن چشم سیاهش

بپوشانید جانم را سیاهی

ز تلخ هجر او، شکر چو زهری

ز خون خونین شده هر خاک راهی

زمین تا آسمان آتش گرفتی

اگر نی مژده دادی گاه‌گاهی

دو صد یوسف نماید از خیالش

که هریک را ذقن‌بر، طرفه چاهی

بهر چاهی ازان چهها درافتم

چو یوسف ز آن چه افتم من به چاهی

ایا مخدوم شمس‌الدین تبریز

ازین جانهای پرآتش مپرهیز

چو چنگ عشق او بر ساخت سازی

به گوش جان عاشق گفت رازی

بزد در بیشهٔ جان، عشقش آتش

بسوزانید هرجا بد مجازی

نمازی گردد آن جانی که دارد

به پیش قبلهٔ حسنش نمازی

ز فر جان عشق‌انگیز شاهی

نهد بر اطلس بختش طرازی

هر آن زاغی که چید از خرمن او

یکی دانه، دمی وا گشت بازی

زرایرهای روحی می‌سرایند

ز عشق روی او پردهٔ حجازی

چه می‌ترسی ز مردن؟! رو تو بستان

ز عشقش عمر بی‌مرگی، درازی

چه عمری، عمر شیرینی، لطیفی

لطیفی، مست عشقی، پاک‌بازی

ولیکن ناز، او را زیبد ای جان

مکن زنهار با نازش، تو نازی

خداوند شمس دین، زان جام پیشین

بریزا در دهان جان ریشین

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

ای بانگ و صلای آن جهانی

ای آمده تا مرا بخوانی

ما منتظر دم تو بودیم

شادآ، که رسول لامکانی

هین، قصهٔ آن بهار برگو

چون طوطی آن شکرستانی

افسرده شدیم و زرد گشتیم

از زمزمهٔ دم خزانی

ما را برهان ز مکر این پیر

ما را برسان بدان جوانی

زهر آمد آن شکر، که او داد

سردی و فسردگی نشانی

پا زهر بیار و چارهٔ کن

کز دست شدیم ما، تو دانی

زین زهر گیاهمان برون بر

هم موسی عهد و هم شبانی

پیش تو امانت شعیبم

ما را بچران به مهربانی

تا ساحل بحر و روضه ما را

در پیش کنی و خوش برانی

تا فربه و با نشاط گردیم

از سنبل و سوسن معانی

پنهان گشتند این رسولان

از ننگ و تکبر ملولان

ای چشم و چراغ هردو دیده

ما را بقروی جان کشیده

ما را ز قرو میار بیرون

ناخورده تمام، و ناچریده

لاغر چو هلال ماند طفلی

سه ماه ز شیر وا بریده

بگذار به لطف طفل جان را

اندر بر دایه در خزیده

چون نالهٔ ما به گوشت آمد

آن را مشمار ناشنیده

در لب، سر شاخ سخت گیرد

هر سیب که هست نارسیده

از بیم، که تا نیفتد از شاخ

ماند بی‌ذوق و پژمریده

جان نیست ازان جماد کمتر

با دایهٔ عقل برگزیده

سه بوسه ز تو وظیفه دارم

ای بر رخ من سحر گزیده

تا صلح کنیم بر دو، امروز

زیرا که ملولی و رمیده

خامش، که کریم دلبرست او

اخلاق و خصال او حمیده

هین، خواب مرو که دزد و لولی

دزدید کلاهت از فضولی

این نفس تو شد گنه فزایی

کرمی بد و گشت اژدهایی

شب مرداری، حرام خواری

روز اخوت و دزد و ژاژخایی

رو داد بخواه از امیری

صاحب علمی، صواب رایی

نبود بلد از خلیفه خالی

مخلوق کیست، بی‌خدایی؟!

رنجور بود جهان به تشویش

بی‌عدل و سیاست و لوایی

بیماری و علت جهان را

شمشیر بود پسین دوایی

هنگام جهاد اکبر آمد

خیز ای صوفی، بکن غزایی

از جوع ببر گلوی شهوت

شوریده مشو به شوربایی

تن باشد و جان، سخای درویش

اینست اصول هر سخایی

بگداز به آتشش، که آتش

مر خامان راست کیمیایی

خاموش که نار نور گردد

ساقی شود آتش و سقایی

صد خدمت و صد سلام از ما

بر عقل کم خموش گویا

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

جهان اندر گشاده شد جهانی

که وصف او نیاید در زبانی

حیاتش را نباشد خوف مرگی

بهارش را نگرداند خزانی

در و دیوار او افسانه گویان

کاوخ و سنگ او اشعار خوانی

چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد

چو گرگ آنجا رود، گردد شبانی

به رفتن چون بود، تبدیل حالی

نه نقلی از مکانی تا مکانی

بخارستان پا بر جای بنگر

ز نقل حال گردد گلستانی

ببین آن صخره پا بر جای مانده

چه سیران کرد، تا شد لعل کانی

بشوی از آب معنی دست صورت

که طباخان بگسردند خوانی

ملایک بین بزاییده ز دیوان

نزاید اینچنینی، آنچنانی

بسی دیدم درختی رسته از خاک

کی دید از خاک رسته آسمانی؟!

چو یخرج حی من میت عیان شد

جماد مرده شد صاحب عیانی

ز قطرهٔ آب دیدم که بزاید

قبای ، رستمی، یا پهلوانی

ندیدم من که از باد خیالی

برون آید بهشتی یا جنانی

ز ترجیع این غزل را ترجمان کن

به نوعی دیگرش شرح و بیان کن

ایا دری که صد رو می‌نمایی

هزاران در ز هرسو می‌گشایی

ولیک از عزت و اشراف و غیرت

خفا اندر خفا اندر خفایی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

زهی دریا زهی بحر حیاتی

زهی حسن و جمال و فر ذاتی

ز تو جانم براتی خواست از رنج

یکی شمعی فرستادش، براتی

ز تندی عشق او آهن چو مومست

زهی عشق حرون تند عاتی

ولیکن سر عشقش شکرستان

ز نخلستان ز جوهای فراتی

شکر لب، مه رخان جام بر کف

تو می‌گو هر کرا خواهی که: « هاتی »

ز هر لعل لبی بوست رسیده

تو درویشی و آن لعلش زکاتی

در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی

ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی

خداوند شمس دین دریای جان‌بخش

تو شورستان درین دولت، مواتی

زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری

که مجموعست ازو جان شتاتی

اگر تبریز دارد حبهٔ زو

چه نقصان گر شود از گنجها، تی

هزاران زاهد زهد صلاحی

ز تو خونش مباح و او مباحی

زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی

زهی اقبال هر محتاج راجی

هر آن سر کو فرو ناید به کیوان

ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی

نهاده سر به تسلیم و به طاعت

به پیشت از دل و جان هر لجاجی

زهی نور جهان جان، که نورت

نه از خورشید و ماهست و سراجی

همه جانها باقطاع مثالت

که بعضی عشری، و بعضی خراجی

خداوند! شمس دینا! این مدیحت

بجای جاه و فرت هست هاجی

ایا تبریز، بستان باج جانها

که فرمان ده توی بر جان و باجی

مزاج دل اگر چون برف گردد

ز آتشهای تو گردد نتاجی

هرآن جان و دلی کان زنده باشد

ز مهر تستشان دایم تناجی

در آن بازار کز تو هست بویی

زهی مر یوسفان را بی‌رواجی

به چرخ چارمت عیسیست داعی

به پیش دولتت چاوش ساعی

ز شاه ماست ملک با مرادی

که او ختمست احسان را، و بادی

گر احسان را زبان باشد بگردد

به مدح و شکر او سیصد عبادی

بدان سوی جهان گر گوش داری

چه چاوشان جانندش منادی!

دهان آفرینش باز مانده

ازان روزی که دیدستش ز شادی

همی گوید به عالم او به سوگند

که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »

یکی چندی نهان شو تا نگردد

همه بازار مه‌رویان کسادی

بدیدم عشق خوانی را فتاده

به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »

که تو خون‌ریز جمله عاشقانی

تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »

بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه

ازو سوزند در نار ودادی »

خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟

فرشته یا پری، یا تش نژادی

به تبریز آ دلا، از لحر عشقش

چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی

هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی

گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری

می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی

آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز

زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی

برپایهٔ تخت شه شاهان به سجود آی

تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی

ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن

بازآ بکه قاف تجلی، که همایی

اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان

کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی

خوانی بنهادند و دری بازگشادند

مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!

گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد

سودای دگر دارد مخمور خدایی

اندر قفس ار دانه و آبست فراوان

کو طنطنه و دبدبهٔ مرغ هوایی؟

این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست

سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی

آن ساغر شاهانهٔ مردانه بگردان

تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی

نه باده دلشور و نه افشردهٔ انگور

از دست خدا آمد، وز خنب عطایی

ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن

دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی

ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم

ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی

جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق

هرچند گرو گردد دستار و دو تایی

خندید جهان از نظر و رحمت عامش

بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش

ای مست شده از نظرت اسم و مسما

وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا

ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت

هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم

ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا

هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر

هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا

جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم

گویند خسیسان که: « محالست و علالا »

خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی

تا چرخ برقص آید و صد زهرهٔ زهرا

هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا

می‌غرد و می‌پرد از انجای دل ما

برخیز و بخیلانه در خانه فروبند

کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟

این نور خدایست تبارک و تعالا

هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر

اول غم و سودا و بخرید بیضا

آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست

یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا

تا شید برآرد به سر کوه برآید

فریاد برآرد که تمنیت تمنا

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد

شاباش زهی سلسلهٔ جذب و تقاضا

در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟

هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست

گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا

هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه‌ست

گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانه‌ست

بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید

مانندهٔ او نیست کسی، ژاژ مخایید

ور زانک شما را خلل و عیب نمودست

آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید

بسته‌ست مگر روزن این خانهٔ دنیا

خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید

روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست

تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟

آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر

چون گوی بغلتید که خوش بی‌سر و پایید

تسلیم شده در خم چوگان الهی

گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید

در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار

چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید

ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید

آخر بخود آیید، شما عین عطایید

در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست

ادراک شما را، که شما نور لقایید

جویی عجب و تو ز همه چیز عجبتر

آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

رها کن ناز، تا تنها نمانی

مکن استیزه، تا عذرا نمانی

مکن گرگی، مرنجان همرهان را

که تا چون گرگ در صحرا نمانی

دو چشم خویشتن در غیب دردوز

که تا آنجا روی، اینجا نمانی

منه لب بر لب هر بوسه جویی

که تا ز آن دلبر زیبا نمانی

ز دام عشوه پر خود نگه‌دار

که تا از اوج و از بالا نمانی

مشو مولای هی ناشسته رویی

که تا از عشق، مولانا نمانی

مکن رخ همچو زر از غصهٔ سیم

که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی

چو تو ملک ابد جویی به همت

ازین نان و ازین شربا نمانی

رها کن عربده، خو کن حلیمی

که تا از بزم شاه ما نمانی

همی کش سرمهٔ تعظیم در چشم

پیاپی، تا که نابینا نمانی

چو ذره باش پویان سوی خورشید

که تا چون خاک، زیر پا نمانی

چو استاره به بالا شب‌روی کن

که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی

مزن هر کوزه را در خنب صفوت

که تا از عروةالوثقی نمانی

ز بعد این غزل ترجیع باید

شراب گل مکرر خوشتر آید

چو در عهد و وفا دلدار مایی

چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟

چو الحمدت همی خوانیم پیوست

کچون الحمد دفع رنجهایی

درآ در سینها کآرام جانی

درآ در دیدها که توتیایی

فرو کن سر ز روزنهای دلها

که چاره نیست هیچ از روشنایی

چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد

چو جانی، کس نمی‌داند کجایی

چو خمری، در سر مستان درافتی

برآیند از حیا و پارسایی

نباشد حسن بی‌تصدیع عشاق

که نبود عیدها بی‌روستایی

اگر چیزی نمی‌دانم به عالم

همی دانم که تو بس جان‌فزایی

چه جولانها کنند جانها چو ذرات

که تو خورشید از مشرق برآیی

به جانبازی گشاده‌دار، دو دست

که حاتم را تو استاد سخایی

مکش پای از گلیم خویش افزون

که تا داناتر آیی از کسایی

عدو را مار و ما را یار می‌باش

که موسی صفا را تو عصایی

تمسک کن به اسباب سماوات

که در تنویر قندیل سمایی

به ترجیع سوم مرصاد بستیم

که بر بوی رجوع یار مستیم

ایا خوبی، که در جانها مقیمی

به وقت بی‌کسی جان را ندیمی

ز تو باغ حقایق برشکفتست

نباتش را هم آبی، هم نسیمی

چو خوبان فانی و معزول گردند

تو در خوبی و زیبایی مقیمی

به وقت قحط بفرستی تو خوانی

خذوا رزقا کریما من کریم

سهیلی دیگری در چرخ معنی

یزکی کل روح کالادیم

درآری نیمشب، روشن شرابی

بگردانی، که اشرب یا حمیمی

زهی ساقی، زهی جام، و زهی می

نعیم قی نعیم فی نعیم

هزاران صورت زیبا و دلبر

یولدهم شرابک من عقیم

حباب آن شراب و صفوت او

شفاء فی شفاء للسقیم

تصاعد سکره فی ام رأس

ازال اللوم فی طبع اللئیم

شود صحرای بی‌پایان اخضر

فواد ضیقه کقلب میم

فطوبی للندامی والسکارا

اذا ماهم حسوها حسوهیم

ز یسقون رحیقا نوش می‌کن

وخل ذاالتحدث یا کلیمی

کسی که آفتاب آمد غلامش

همی آید به مشتاقان سلامش

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

 

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی

بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی

یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی

بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی

چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد

رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی

توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد

به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی

تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی

بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی

ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی

یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی

شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او

همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی

ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل

از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی

برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی

بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی

تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی

قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی

پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری

چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی

گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی

گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی

یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد

که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی

به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان

تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟

توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی

به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی

عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده

همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده

الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی

مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی

دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل

توی آخر تو اول، توی دریای بینایی

زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور

زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی

چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم

اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟

که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون

شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی

چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود

چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی

ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد

چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!

دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم

که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی

شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر

کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی

هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او

اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی

نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی

ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی

چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد

همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی

بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان

بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی

مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر

ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی

توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق

فرستادت جمال حق برای علم آرایی

گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده

شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده

ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی

وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی

ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی

که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی

ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو

نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی

نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟

نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟

نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری

نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی

قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن

خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی

بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را

نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی

در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند

ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی

زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی

که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی

ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر

یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی

دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش

ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی

همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را

زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی

حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن

نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی

کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین

زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی

افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی

از بادهٔ شبهای تو و ز مستی لبهای تو

وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!

ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر

با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی

آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو

آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی

با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش

صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی

جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی

ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی

ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم

چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی

مخدوم شمس‌الدین شهم، هم آفتاب و هم مهم

بر خاک او سر می‌نهم، هم سر بود زان متهم

ای فتنهٔ انگیخته، صد جان به هم آمیخته

ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته

در سایهٔ آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو

در سر نشسته الف تو، زان طرهٔ آویخته

از چشم بردی خوابها، زین غرقهٔ گردابها

زان طرهٔ پر تابها، مشکی به عنبر بیخته

ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی

با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته

از برق آن رخسار تو، وز شعلهٔ انوار تو

وز حلم موسی‌وار تو، از بحر گرد انگیخته

ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روح‌الامین

عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته

جان در پی تو می‌دود وندر جهانت می‌جود

صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته

مخدوم شمس‌الدین! مرا کشتی درین یک ماجرا

این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا

ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده

ای ماه بی‌نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده

صفرام از سودای تو، از جسم جان‌افزای تو

از وعدهٔ جانهای تو، جانها بگه رقصان شده

زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو

در عین لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده

ای مفخر روحانیان، وی دیدهٔ ربانیان

سرها ز تو شادی‌کنان، بر سر کله رقصان شده

قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین

قومی دگر منکر چنین اندر سفه رقصان شده

تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان

از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده

میدان فراخست ای پسر، تو گوشه‌ای ما گوشه‌ای

همچون ملخ در کشت شه، تو خوشه‌ای ما خوشه‌ای

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4415627
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث