در خاک اگر رفت تن بیجانی
جان بر فلک افرازد و شاذروانی
در خاک بنفشهای بپایید و برست
چون برندهد سرو چنان بستانی
در خاک اگر رفت تن بیجانی
جان بر فلک افرازد و شاذروانی
در خاک بنفشهای بپایید و برست
چون برندهد سرو چنان بستانی
در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
در چشم منست این زمان ناز کسی
در گوش منست این دم آواز کسی
در سینه منم حریف و انباز کسی
سرمستم کی نهان کنم راز کسی
در چشم منی و گرنه بینا کیمی
در مغز منی و گرنه شیدا کیمی
آنجا که نمیدانم آنجای کجاست
گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی
در بیخبری خبر نبودی چه بدی
و اندیشهٔ خیر و شر نبودی چه بدی
ای هوش تو و گوش من و حلقهٔ در
گر حلقهٔ سیم و زر نبودی چه بدی
در بیخبری خبر نبودی چه بدی
و اندیشهٔ خیر و شر نبودی چه بدی
ای هوش تو و گوش من و حلقهٔ در
گر حلقهٔ سیم و زر نبودی چه بدی
در بادیهٔ عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل که مینهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
خیری بنمودی و ولیکن شری
نرمی و خبیث همچو مار نری
صدری و بزرگی و زرت هست ولیک
انصاف بده که سخت مادر غری
خوش میسازی مرا و خوش میسوزی
خوش پرده همی دری و خوش میدوزی
آموختیم جوانی اندر پیری
از بخت جوان صلای پیرآموزی