به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

حدی نداری در خوش لقایی

مثلی نداری در جان فزایی

بر وعده تو بر نجده تو

که م دوش گفتی هی تو کجایی

کردم کرانه ز اهل زمانه

رفتم به خانه تا تو بیایی

نزلت چشیدم رویت ندیدم

آن قرص مه را کی می‌نمایی

ماهی کمالی آب زلالی

جاه و جلالی کان عطایی

امروز مستم مجنون پرستم

بگرفت دستم دست خدایی

ای ساقی شه هین الله الله

افزون ده آن می چون مرتضایی

یک گوشه جان ماندست پیچان

و آن پیچش از تو یابد رهایی

جنگ است نیمم با نیم دیگر

هین صلح شان ده تا چند پایی

زاغی و بازی در یک قفس شد

و از زخم هر دو در ابتلایی

بگشا قفس را تا ره شودشان

جنگی نماند چون در گشایی

نفسی و عقلی در سینه ما

در جنگ و محنت مست خدایی

گر جنگ خواهی درشان فروبند

ور نی بکن شان یک دم سقایی

در آب افکن چون مهد موسی

این جان ما را چون جان مایی

تا کش نیاید فرعون ملعون

نی آن عوانان اندر دغایی

در آب رقصان مهد لطیفش

از خوف رسته وز بی‌نوایی

فرعون اکنون بشناسد او را

کز راه آب او کرد ارتقایی

تو میر آبی و آن آب قایم

داد و دهش را دایم سزایی

در خانه موسی در خوف جان بد

در آب بودش امن بقایی

هر چیز زنده از آب باشد

کب است ما را نقل سمایی

تو آب آبی تو تاب تابی

آب از تو یابد لطف و روایی

قارون نعمت طماع گردد

در بخشش تو گیرد گدایی

جز در گدایی کس این نیابد

ناموس کم کن با کبریایی

گیرنده خواهد جوینده خواهد

ناموس آرد جان را جدایی

خاموش کردم لیکن روانم

در اندرونم گشته‌ست نایی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

تو جان مایی، ماه سمایی

فارغ ز جمله اندیشهایی

جویی ز فکرت، داروی علت

فکرست اصل علت فزایی

فکرت برون کن، حیرت فزون کن

نی مرد فکری مرد صفایی

فکرت درین ره شد ژاژ خایی

مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!

بد نام مجنون رست از کشاکش

باهوش کرمی، مست اژدهایی

کرم بریشم، اندیشه دارد

زیرا که جوید صنعت نمایی

صنعت نماید، چیزی بزاید

از خود برآید زان خیره‌رایی

صنعت رها کن، صانع بست استت

شاهد همو بس، کم ده گوایی

او نیستها را دادست هستی

او قلبها را بخشد روایی

داد او فلک را دوران دایم

نامد زیانش بی‌دست و پایی

خامش! برآن باش که پر نگویی

هرچند با خود بر می‌نیایی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

الا هات حمرا کالعندم

کانی ما زجتها عن دمی

و یبدو سناها علی وجنتی

اذا انحدرت کاسها عن فمی

فطوبی لسکراء من مغنم

و تعسا لصحواء من مغرم

می درغمی خور اگر در غمی

که شادی فزاید می درغمی

بیا نوش کن ای بت نوش لب

شراب محرم اگر محرمی

مگو نام فردا اگر صوفیی

همین دم یکی شو اگر همدمی

برای چنین جام عالم بها

بهل مملکت را اگر ادهمی

درآشام یک جام دریا دلا

اگر ظاهر کند گوهر آدمی

چرا بسته باشی چو در مجلسی

چرا خشک باشی چو در زمزمی

چرا می‌نگیری نخستین قدح

چپ و راست بنما که از کی کمی

ز جام فلک پاک و صافیتری

که برتر از این گنبد اعظمی

بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌ای

بجوش ای شرابی که خوش مرهمی

چو موسی عمران توی عمر جان

چو عیسی مریم روان بر یمی

چو یوسف همه فتنه مجلسی

چو اقبال و باده عدوی غمی

ز هر باد چون کاه از جا مرو

که چون کوه در مرتبت محکمی

بحل برج کژدم سوی زهره رو

که کژدم ندارد به جز کژدمی

به تو آمدم زانک نشکیفتم

ز احسان و بخشایش و مردمی

چنین خال زیبا که بر روی توست

پناه غریبی و خال و عمی

فانت الربیع و انت المدام

و مولی الملوک الا فاحکمی

خلایق ز تو واله و درهمند

تو چون زلف جعدت چرا درهمی

مگر شمس تبریز عقلت ببرد

که چون من خرابی و لایعلمی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

خواهیم یارا کامشب نخسپی

حق خدا را کامشب نخسپی

چون سرو و سوسن تا روز روشن

خوبیم و زیبا کامشب نخسپی

یار موافق تا صبح صادق

شاهی و مولا کامشب نخسپی

ای ماه پاره همچون ستاره

باشی به بالا کامشب نخسپی

از حسن رویت و از لطف مویت

خواهد ثریا کامشب نخسپی

چون دید ما را مست تو یارا

نالید سرنا کامشب نخسپی

چون روز لالا دارد علالا

کوری لالا کامشب نخسپی

در جمع مستان با زیردستان

بگریست صهبا کامشب نخسپی

قومی ز خویشان گشته پریشان

بهر تو تنها کامشب نخسپی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

رضیت بما قسم‌الله لی

و فوضت امری دلی خالقی

لقد احسن‌الله فیما مضی

کذالک یحسن فیما بقی

ایا ساقی جان هر متقی

بگردان چو مردان، می راوقی

بخر جان و دلرا ز اندیشها

که بر جانها حاکم مطلقی

بهشت رخت گر تجلی کند

نه دوزخ بماند، نه در وی شقی

اگر تو گریزی ز ما، سابقی

ور از تو گریزیم، تولا حقی

میان شب و روز فرقی نماند

چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی

به صد لابه مخمور را می دهی

کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!

شراب سخن بخش رقاص کن

که گردد کلوخ از تفش منطقی

چو حق گول جستست و قلب سلیم

دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی

ز فکرت دل و جان گر آرام داشت

چرا رفت در سکر و در موسقی؟!

تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!

تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!

جعل وش ز گل خویشتن در کشی

همان چرک می‌کش، بدان لایقی

همه خارکس دان، اگر پادشاست

بجز خار خار، و غم عاشقی

خمش کن، ببین حق را فتح باب

چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

تماشا مرو نک تماشا تویی

جهان و نهان و هویدا تویی

چه این جا روی و چه آن جا روی

که مقصود از این جا و آن جا تویی

به فردا میفکن فراق و وصال

که سرخیل امروز و فردا تویی

تو گویی گرفتار هجرم مگر

که واصل تویی هجر گیرا تویی

ز آدم بزایید حوا و گفت

که آدم تو بودی و حوا تویی

ز نخلی بزایید خرما و گفت

که هم دخل و هم نخل خرما تویی

تو مجنون و لیلی به بیرون مباش

که رامین تویی ویس رعنا تویی

تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو

که پازهر و درمان غم‌ها تویی

اگر مه سیه شد همو صیقلست

تو صیقل کنی خود مه ما تویی

وگر مه سیه شد برو تو ملرز

که مه را خطر نیست ترسا تویی

ز هر زحمت افزا فزایش مجو

که هم روح و هم راحت افزا تویی

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی

که با جمع و بی‌جمع و تنها تویی

یکی برگشا پر بافر خویش

که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی

چو درد سرت نیست سر را مبند

که سرفتنه روز غوغا تویی

اگرعالمی منکر ما شود

غمی نیست ما را که ما را تویی

مرو زیر و ما را ز بالا مگیر

به پستی بمنشین که بالا تویی

من و ما رها کن ز خواری مترس

که با ما تویی شاه و بی‌ما تویی

بشو رو و سیمای خود درنگر

که آن یوسف خوب سیما تویی

غلط یوسفی تو و یعقوب نیز

مترس و بگو هم زلیخا تویی

گمان می‌بری و این یقین و گمان

گمان می‌برم من که مانا تویی

از این ساحل آب و گل درگذر

به گوهر سفر کن که دریا تویی

از این چاه هستی چو یوسف برآ

که بستان و ریحان و صحرا تویی

اگر تا قیامت بگویم ز تو

به پایان نیاید سر و پا تویی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

عجب‌العجایب توی در کیایی

نما روی خود، گر عجب می‌نمایی

توی محرم دل توی همدم دل

بجز تو که داند ره دلگشایی

تو دانی که دل در کجاها فتادست

اگر دل نداند ترا که کجایی

برافکن برو سایهٔ از سعادت

که مسجود قانی و جان همایی

جهان را بیارا به نور نبوت

که استاد جان همه انبیایی

گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر

عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی

نه آب منی بد، که شخص سنی شد؟!

چو رست از منی، وارهانش ز مایی

کف آب را تو بدادی زمینی

سیه دود را تو بدادی سمایی

چو تبدیل اشیا ترا بد میسر

همه حلم و علمی همه کیمیایی

حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی

که در شب چو بدری ز جانها برآیی

میا خواب! اینجا، برو جای دیگر

که بحرست چشمم، در او غرقه آبی

شبا، در تهیج چو مار سیاهی

جهان را بخوردی، مگر اژدهایی

چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند

هرانچ بخوردی سحرگه بزایی

الا ماه گردون! که سیاح چرخی

پی من باشد دمی گر بپایی؟!

تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن

تو هر دیده را شیوهٔ می‌نمایی

اسکان قلبی! علیکم ثنایی

افیضوا علینا، کووس البقء

گر آن جان جان را ندیدی دلا تو

اگر جمله چشمی، اسیر عمایی

چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد

بجو در جنونش دلا اصطفایی

اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب

صفا من هواکم نسیم الهوایی

تن اندر جنونش، دلم ارغنونش

روانم زبونش، ز بی‌دست و پایی

مگر اختران دیده‌اندت ز بالا

فرو کرده سرها برای گوایی

غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست

دل عقل کل با همه ارتقایی

فلا عیش یا سادتی ما عداکم

بظعن و سیر ولا فی ثواء

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

تو هر چند صدری شه مجلسی

ز هستی نرستی در این محبسی

بده وام جان گر وجوهیت هست

درآ مفلسانه اگر مفلسی

غریبان برستند و تو حبس غم

گه از بی‌کسی و گه از ناکسی

در این راه بیراه اگر سابقی

چو واگردد این کاروان واپسی

لطیفان خوش چشم هستند لیک

به چشمت نیایند زیرا خسی

نه بازی که صیاد شاهان شوی

برو سوی مردار چون کرکسی

نه‌ای شاخ تر و پذیرای آب

نه درخورد باغ و زر و مغرسی

برو سوی جمعی چو در وحشتی

بیفروز شمعی چرا مغاسی

چو استارگان اندر این برج خاک

گهی گنسی و گهی خنسی

خمش کن مباف این دم از بهر برد

چو در برد ماندی تو خود اطلسی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

گل سرخ دیدم شدم زعفرانی

یکی لعل دیدم شدم زر کانی

دلم چون ستاره شبی در نظاره

به هر برج می‌شد به چرخ معانی

چو در برج عشاق پا درنهاد او

سری کرد ماهی ز افلاک جانی

چو آن مه برآمد به چشمش درآمد

زمین درنگنجد از آن آسمانی

دلم پاره پاره بشد عشق باره

که هر پاره من دهد زو نشانی

چو از بامداد او سلامی بداد او

مرا از سلامش ابد شد جوانی

چو بر روی من دید آثار مجنون

ز رحمت بیامد بر من نهانی

بگفت ای فلانی چرا تو چنانی

چنین من از آنم که تو آن چنانی

چه سرها که داند چه درها فشاند

چه ملکی که راند کسی کش بخوانی

چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون

همه رمز آنست دریاب ار آنی

اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز

چو او را ببینی تو او را بدانی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:16 PM

 

بتا گر مرا تو ببینی ندانی

به جان لاله زارم به رخ زعفرانی

بدادم به تو دل مرا توبه از دل

سپارم به تو جان که جان را تو جانی

هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم

کنون رفت کارم گذشت از نشانی

تو شاه عظیمی که در دل مقیمی

تو آب حیاتی که در تن روانی

تو هم غیب بینی تو هم نازنینی

نگفتند هرگز تو را لن ترانی

چو سرجوش کردی چه روپوش کردی

تو روپوش می‌کن که پنهان نمانی

زهی تلخ مرگی چو بی‌تو زید جان

چو پیش تو میرم زهی زندگانی

از این جان ظاهر به جان آمدم من

کز این جان ظاهر شود جان نهانی

میان دو جان مانده بودیم حیران

که می‌گفت اینی که می‌گفت آنی

یکی جان جنت یکی جان دوزخ

یکی جان ظلمت یکی جان عیانی

چه جنت چه دوزخ تویی شاه برزخ

بخوانی بخوانی برانی برانی

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1396  - 7:11 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422255
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث