به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری

بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد

رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید

به روز روشن بدهد صفات ستاری

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود

کی زهره دارد با آفتاب سیاری

طمع مدار که امشب بر تو آید خواب

که برنشست به سیران خدیو بیداری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:27 PM

 

به حق آنک تو جان و جهان جانداری

مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

به حق حلقه عزت که دام حلق منست

مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست

چنان کنی که مرا در میان جان داری

به حق گنج نهانی که در خرابه ماست

مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

به حق باغی کز چشم خلق پنهانست

رخ نژند مرا همچو ارغوان داری

به حق بام بلندی که صومعه ملکست

مرا به بام برآری چو نردبان داری

دری که هیچ نبستی به روی ما دربند

اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست

چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست

تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

به برج آتش فرمود دیگ پالان کن

برای پختن خامی چو دیگدان داری

به برج آبی فرمود خاک را تر کن

به شکر آنک درون چشمه روان داری

به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما

که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن

دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را

برای حکمت اظهار اگر عیان داری

هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد

که شهره گردد در دانش و عنان داری

هنروری که بپوشد هنر غرض آنست

که شهره گردد در ستر و در نهان داری

وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست

که شهره گردد در دانش و صوان داری

نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند

که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون

مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی

مرید پیر شو ار دولت جوان داری

اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش

درون خویش بسی رنج و امتحان داری

بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل

بچفس بر کل زیرا کل کلان داری

گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین

وگر جدا هلیش از یقین گمان داری

دلیل سود ندارد تو را دلیل منم

چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری

اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید

که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری

بگفتمش که چو جانم روان شود از تن

شعار شعر مرا با روان روان داری

جواب داد مرا لطف او که ای طالب

خود این شدست ز اول چه دل طپان داری

دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم

سخن تو گوی که گفتار جاودان داری

بیار معنی اسما تو شمس تبریزی

در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

بیا بیا که چو آب حیات درخوردی

بیا بیا که شفا و دوای هر دردی

بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید

بیا بیا بنما کز کجاش پروردی

بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت

نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌ای زردی

برآ برآ هله ای آفتاب چون بی‌تو

نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی

برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست

که دیده‌ها همه گریان و تو در این گردی

بیا بیا که ولی نعمت همه کونی

که مخلص دل حیران و مهره نردی

بیا بیا و بیاموز بنده خود را

که در امامت و تعلیم و آگهی فردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

به جان تو که بگویی وطن کجا داری

که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز

که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

سماع باره نبودم تو از رهم بردی

به مکر راه زن صد هزار طراری

به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست

به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن

ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند

به بحرها تو بیاموختی گهرباری

به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست

به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب

چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت

که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا

ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک

چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید

که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی

چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک

نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار

کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی

مرا چه می‌نگری کژ به شب خریدستی

چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان

کله زدی به زمین بر قبا دریدستی

تظلمی به سلف می‌کنی مگر پیشین

که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی

غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی

بدیده رخ یوسف که کف بریدستی

ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت

چرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی

ز آه و ناله تو بوی مشک می‌آید

یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی

تو هر چه هستی می‌باش یک سخن بشنو

اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی

حدیث جان توست این و گفت من چو صداست

اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی

تو خویش درد گمان برده‌ای و درمانی

تو خویش قفل گمان برده‌ای کلیدستی

اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی

وگر تمام بگویم ابایزیدستی

دریغ از تو که در آرزوی غیری تو

جمال خویش ندیدی که بی‌ندیدستی

تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده‌ست

دگر کیست نداند که ناپدیدستی

دلا برو بر یار و مباش بسته خویش

که سایح و سبک و چابک و جریدستی

به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون

بر شعیب چو موسی فروخزیدستی

چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر

چنین درازسخن را بدان کشیدستی

همی‌دوم پی ظل تو شمس تبریزی

مگر منم عرفه تو مگر که عیدستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

رهید جان دوم از خودی و از هستی

شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ من ندانستم

چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد

چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی

طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم

که مژده ده که ز رنج وجود وارستی

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد

نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش

ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

بیامدیم دگربار سوی مولایی

که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی

هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد

کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی

فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو

نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی

هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش

که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی

بیامدیم دگربار سوی معشوقی

که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی

بیامدیم دگربار سوی آن حرمی

که فرق سجده کنش هست آسمان سایی

بیامدیم دگربار سوی آن چمنی

که هست بلبل او را غلام عنقایی

بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما

که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی

همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا

که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی

بیامدیم دگربار سوی آن بزمی

که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی

بیامدیم دگربار سوی آن چرخی

که جان چو رعد زند در خمش علالایی

بیامدیم دگربار سوی آن عشقی

که دیو گشت ز آسیب او پری زایی

خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را

که هست بر تو موکل غیور لالایی

حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو

که نیست درخور آن گفت عقل گویایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

تو نور دیده جان یا دو دیده مایی

که شعله شعله به نور بصر درافزایی

تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو

دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی

از آن زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت

حرارتیست درون دل از شکرخایی

ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما

نیم به دولت عشق لب تو فردایی

به ذات پاک خداوند کز تو دزدیده‌ست

هر آنچ آب حیاتست روح افزایی

ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده

به تشنگان ره عشق کرده سقایی

زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند

به اصل چشمه آب خوش مصفایی

سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند

خورند آب حیات تو را ز بالایی

خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق

دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

ایا مربی جان از صداع جان چونی

ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی

ز زحمت شب ما و ز ناله‌های صبوح

که می‌رسد به تو ای ماه مهربان چونی

ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت

ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی

ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی

ایا جهان ملاحت در این جهان چونی

ز آفتاب کی پرسد که چون همی‌گردی

به گلستان که بگوید که گلستان چونی

ز روی زرد بپرسند درد دل چونست

ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی

چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو

بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی

جواب گفت که من بازگونه می‌پرسم

مثال کشت که گوید به آسمان چونی

دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم

که تا شراب تو گوید که ای دهان چونی

ز گفت چون تو جویی روان شود در حال

میان جان و روانم که ای روان چونی

بگو تو باقی این را که از خمار لبت

سرم گران شد پرسش که سرگران چونی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

 

ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی

گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی

ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز

زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی

تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند

نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی

قراضه‌هاست ز حسن ازل در این خوبان

در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی

چو کان حسن بچیند قراضه‌ها ز بتان

به آب و گل بنماید که آن نه‌ای اینی

تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی

روی به معدن خود زانک جمله زرینی

به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم

که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی

کشیدمت نه دعاها کشند آمین را

کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی

به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را

تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی

اگر تو می‌نروی آن کرم تو را بکشد

چنین کند کرم و رحمت سلاطینی

وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل

که یوسفست کشنده تو ابن یامینی

به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید

که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی

چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام

تو لایقی بر من من دعا تو آمینی

در آن مکان که مکان نیست قصرها داری

در این مکان فنا چون حریص تمکینی

هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن

تو از لجاج کنون احمدی و پارینی

فداح روح حیاتی فانت تحیینی

و انت تخلص دیباجتی من الطین

و انت تلبس روحی مکرما حللا

بها اعیش و تکفیننی لتکفینی

ایا مفجر عین تقر عینینی

سقاها سکراتی و شربها دینی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422266
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث