به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری

چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری

فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال

که در تو هیچ نماند کدورت بشری

نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن

فشانده دامن خود از غبار جانوری

در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند

تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری

قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت

تو را کند به عنایت از آن سپس سپری

روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال

که از حلاوت آن گم کند شکر شکری

ز بامداد بیاورد جام چون خورشید

که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری

چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم

که تا میان من و تو نماند این دگری

بده بده هله ای جان ساقیان جهان

کرم کریم نماید قمر کند قمری

به آفتاب جلال خدای بی‌همتا

نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری

تمام این تو بگو ای تمام در خوبی

که بسته کرد مرا سکر باده سحری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:21 PM

 

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری

چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر

که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی

تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

به غیر خدمت ما که مشارق شادیست

ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی

چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد

که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین

که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

بیا به جانب دارالشفای خالق خویش

کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه

بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست

که روح آینه توست و جسم زنگاری

کجاست تاجر مسعود مشتری طالع

که گرمدار منش باشم و خریداری

بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم

چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

به پای جانب آن کس برو که پایت داد

بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست

که نیست شادی او را غمی و تیماری

تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او

که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:21 PM

 

ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی

ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی

ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی

چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی

اگر نه پرتو لطفت بر آب می‌تابید

به جای آب همه زهر ناب خوردندی

اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک

ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی

گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی

تموز و جمله نباتان او فسردندی

منزهی و درآمیختن عجب صفتی است

دریغ پرده اسرار درنوردندی

اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی

ز انبهی همه پاهای ما فشردندی

ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی

عقول و جان بشر را بدن شمردندی

گر آن بدی که تو اندیشه کرده‌ای ز زحیر

بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی

چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو

شراب‌های مروق ز درد دردندی

اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی

وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:21 PM

 

منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری

دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری

ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی

ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری

فروگذاشته‌ای شست دل در این دریا

نه ماهیی بگرفتی نه دست می‌داری

تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت

گلی به دست نداری چه خار می‌خاری

کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست

برو برو که گرفتار ریش و دستاری

چگونه برقی آخر که کشت می‌سوزی

چگونه ابری آخر که سنگ می‌باری

چو صید دام خودی پس چگونه صیادی

چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری

اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی

خیال یار مرا دیده‌ای نکو یاری

به ذات پاک خدایی که کارساز همه‌ست

چو مست کار امیر منی نکوکاری

اگر دو گام پیاده دویدی از پی او

تو یک سواره نه‌ای تو سپاه سالاری

بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست

که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری

به یاد عشق شب تیره را به روز آور

چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری

تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین

برآوریده دو کف در دعا و در زاری

اگر بگویم باقی بسوزد این عالم

هلا قناعت کردم بس است گفتاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:21 PM

 

چه باده بود که در دور از بگه دادی

که می‌شکافد دور زمانه از شادی

نبود باده به جان تو راست گو که چه بود

بهانه راست مکن کژ مگو به استادی

چه راست می‌طلبی ای دل سلیم از او

که راست نیست به جز قد او در این وادی

تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان

چو تیر زه به دهان گیر چون درافتادی

ازانک راستی تو غلام آن کژی است

اگر تو تیری بهر کمان کژ زادی

بیار بار دگر تا ببینم آن چه میست

که جان عارف مستی و خصم زهادی

نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم

بیار بار دگر چون مطیع و منقادی

نمی‌فریبمت این یک بیار و دیگر بس

کی با تو حیله کند حیله را تو بنیادی

فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را

ولی مرا مددی ده چو خنب بگشادی

چو جمع روزه گشادند خیک را بمبند

که عیش را تو عروسی و هم تو دامادی

اگر به خوک از آن خیک جرعه‌ای بدهی

به پیش خوک کند شیر چرخ آحادی

چو نام باده برم آن تویی و آتش تو

وگر غریو کنم در میان فریادی

چنان نه‌ای تو که با تو دگر کسی گنجد

ولی ز رشک لقب‌های طرفه بنهادی

گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام

همه تویی که گهی مهدیی و گه هادی

به نور رفعت ماهی به لطف چون گلزار

ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادی

ولی چو ای همه گویم نداندت اجزا

که فرد جزو نداند به غیر افرادی

مثل به جزو زنم تا که جزو میل کند

چو میل کرد کشانیش تو به آبادی

بیار مفخر تبریز شمس تبریزی

مثال اصل که اصل وجود و ایجادی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:21 PM

 

به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی

عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی

بسی زدی پر و بال و قفس دراشکستی

هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی

تو باز خاص بدی در وثاق پیرزنی

چو طبل باز شنیدی به لامکان رفتی

بدی تو بلبل مستی میانه جغدان

رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی

بسی خمار کشیدی از این خمیر ترش

به عاقبت به خرابات جاودان رفتی

پی نشانه دولت چو تیر راست شدی

بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی

نشان‌های کژت داد این جهان چو غول

نشان گذاشتی و سوی بی‌نشان رفتی

تو تاج را چه کنی چونک آفتاب شدی

کمر چرا طلبی چونک از میان رفتی

دو چشم کشته شنیدم که سوی جان نگرد

چرا به جان نگری چون به جان جان رفتی

دلا چه نادره مرغی که در شکار شکور

تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی

گل از خزان بگریزد عجب چه شوخ گلی

که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی

ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک

به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی

خموش باش مکش رنج گفت و گوی بخسب

که در پناه چنان یار مهربان رفتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:21 PM

 

خدایگان جمال و خلاصه خوبی

به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی

بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی

بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی

قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت

ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی

ز تاب تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی

ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی

بیا بیا که جمال و جلال می‌بخشی

بیا بیا که دوای هزار ایوبی

بیا بیا تو اگر چه نرفته‌ای هرگز

ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی

به جای جان تو نشین که هزار چون جانی

محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی

اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم

به جان او که بگویی چرا در آشوبی

گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی

ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی

دمی چو فکرت نقاش نقش‌ها سازی

گهی چو دسته فراش فرش‌ها روبی

چو نقش را تو بروبی خلاصه آن را

فرشتگی دهی و پر و بال کروبی

خموش آب نگهدار همچو مشک درست

ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی

به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت

که چست دلدل دل می‌نمود مرکوبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:16 PM

 

ربود عقل و دلم را جمال آن عربی

درون غمزه مستش هزار بوالعجبی

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی

مسبب سبب این جا در سبب بربست

تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌سببی

پریر رفتم سرمست بر سر کویش

به خشم گفت چه گم کرده‌ای چه می‌طلبی

شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب

اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی

جواب داد کجا خفته‌ای چه می‌جویی

به پیش عقل محمد پلاس بولهبی

ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم

به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی

چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا

و کیف یصرع صقر بصوله الخرب

روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد

کما یسیل میاه السقا من القرب

چه چاره دارم غماز من هم از خانه‌ست

رخم چو سکه زر آب دیده‌ام سحبی

دریغ دلبر جان را به مال میل بدی

و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی

و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی

و یا که مست شدی او ز باده عنبی

دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی

چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی

غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت

شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی

از آن شراب پرستم که یار می بخشست

رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی

برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست

که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی

خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی

بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:16 PM

 

ربود عقل و دلم را جمال آن عربی

درون غمزه مستش هزار بوالعجبی

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی

مسبب سبب این جا در سبب بربست

تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌سببی

پریر رفتم سرمست بر سر کویش

به خشم گفت چه گم کرده‌ای چه می‌طلبی

شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب

اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی

جواب داد کجا خفته‌ای چه می‌جویی

به پیش عقل محمد پلاس بولهبی

ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم

به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی

چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا

و کیف یصرع صقر بصوله الخرب

روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد

کما یسیل میاه السقا من القرب

چه چاره دارم غماز من هم از خانه‌ست

رخم چو سکه زر آب دیده‌ام سحبی

دریغ دلبر جان را به مال میل بدی

و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی

و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی

و یا که مست شدی او ز باده عنبی

دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی

چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی

غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت

شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی

از آن شراب پرستم که یار می بخشست

رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی

برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست

که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی

خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی

بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:16 PM

 

تو آسمان منی من زمین به حیرانی

که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی

زمین خشک لبم من ببار آب کرم

زمین ز آب تو باید گل و گلستانی

زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته‌ای

ز توست حامله و حمل او تو می‌دانی

ز توست حامله هر ذره‌ای به سر دگر

به درد حامله را مدتی بپیچانی

چه‌هاست در شکم این جهان پیچاپیچ

کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی

گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش

عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی

رسول گفت چو اشتر شناس مؤمن را

همیشه مست خدا کش کند شتربانی

گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش

گهیش بندد زانو به بند عقلانی

گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل

که تا مهار به درد کند پریشانی

چمن نگر که نمی‌گنجد از طرب در پوست

که نقش چند بدو داد باغ روحانی

ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را

که خاک کودن از او شد مصور جانی

چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست

ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی

از آفتاب قدیمی که از غروب بری است

که نور روش نه دلوی بود نه میزانی

یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش

که حامله‌ست صدف‌ها ز در ربانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422732
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث