به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی

دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی

هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام

طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی

خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو

آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی

ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل

حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی

ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی

وی تن عریان کنون باز قبا یافتی

ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند

یار منی بعد از این یار مرا یافتی

خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من

تا که بگویم تو را من که که را یافتی

کوس و دهل می‌زنند بر فلک از بهر تو

رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی

بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی

خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی

خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان

پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی

اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی

جمله جان‌ها جمله جان‌ها بسته پر و پا بسته پر و پا

همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی

دام تو خوشتر دام تو خوشتر از می احمر وز زر اخضر

از زر پخته از زر پخته نادره‌تر بد خام حبیبی

نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره

صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبیبی

مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملک همایون

گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی

عام شده‌ست این عام شده‌ست این نظم سخن‌ها لیک تو این بین

ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری

وصف قلندرست و قلندر از او بری

گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست

زیرا که آفریده نباشد قلندری

دام و دم قلندر بی‌چون بود مقیم

خالیست از کفایت و معنی داوری

از خود به خود چه جویی چون سر به سر تویی

چون آب در سبویی کلی ز کل پری

از خود به خود سفر کن در راه عاشقی

وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری

نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت

نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری

عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی

بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری

راه قلندری ز خدایی برون بود

در بندگی نیاید و نه در پیمبری

زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف

کس را نشد مسلم این راه و ره بری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری

ملک قلندرست و قلندر از او بری

گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست

زیرا که آفریده نباشد قلندری

تا کی عطارد از زحل آرد مدبری

مریخ نیز چند زند زخم خنجری

تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز

تا چند زهره بخش کند جام احمری

تا چند آفتاب به تف مطبخی کند

بازار تنگ دارد بر خلق مشتری

تا چند آب ریزد دولاب آسمان

تا چند آب نشف کند برج آذری

تا چند شب پناه حریفان بد شود

تا چند روز پرده درد بر مستری

تا چند دی برآرد از باغ‌ها دمار

تا کی بهار دوزد دیباج اخضری

زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد

ای مرغ روح وقت نیامد که برپری

وین پر درشکسته پرخون خویش را

سوی جناب مالک و مخدوم خود بری

اندر زمین چه چفسی نی کوه و آهنی

زیر فلک چه باشی نی ابر و اختری

زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر

نی آب خضر جویی نی حوض کوثری

ای آب و روغنی که گرفتار آمدی

با آنچ در دلست نگویی چه درخوری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی

آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب

آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن

در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

نقلست از رسول که مردم معادنند

پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین

از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی

برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد

آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

انبان بوهریره وجود توست و بس

هر چه مراد توست در انبان خویش جوی

ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت

هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی

در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

با نیک و بد بساختیی همچو دیگران

با این و آنیی تو اگر این و آنیی

یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی

یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی

چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی

گویی به هر خیال که جان و جهان من

گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

بس کن که بند عقل شدست این زبان تو

ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست

دانستیی که شاهی کی ترجمانیی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی

کار او کند که دارد از کار آگهی

ای نای همچو بلبل نالان آن گلی

گردن مخار کز گل بی‌خار آگهی

گفتم به نای همدم یاری مدزد راز

گفتا هلاک توست به یک بار آگهی

گفتم خلاص من به هلاک من اندر است

آتش بنه بسوز بمگذار آگهی

گفتا چگونه رهزن این قافله شوم

دانم که هست قافله سالار آگهی

گفتم چو یار گم شدگان را نمی‌نواخت

از آگهی همی‌شد بیزار آگهی

نه چشم گشته‌ای تو که بی‌آگهی ز خویش

ما را حجاب دیده و دیدار آگهی

زان همدم لبی که تو را سر بریده‌اند

ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی

از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی

زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی

چون می‌چشی ز لعل لب یار ناله چیست

بگذار تا کند گله‌ای زار آگهی

نی نی ز بهر خود تو نمی‌نالی ای کریم

بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی

گردون اگر بنالد گاو است زیر بار

زین نعل بازگونه غلط کار آگهی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

شوری فتاد در فلک ای مه چه شسته‌ای

پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شسته‌ای

آگاه نیستند مگر این فسردگان

از آتش تو ای بت آگه چه شسته‌ای

آتش خوران ره به سر کوی منتظر

با مردمان زیرک ابله چه شسته‌ای

دل شیر بیشه‌ست ولیکن سرش تویی

دل لشکر حقست و تویی شه چه شسته‌ای

ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون

هم ره به توست بر سر هر ره چه شسته‌ای

هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت

هیهای وصل و خنده و قهقه چه شسته‌ای

دی بامداد دامن جانم گرفت دل

کان جان و دل رسید تو آوه چه شسته‌ای

دولاب دولتست ز تبریز شمس دین

درزن تو دست‌ها و در این ره چه شسته‌ای

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 6:07 PM

 

ساقی بیار باده سغراق ده منی

اندیشه را رها کن کاری است کردنی

ای نقد جان مگوی که ایام بیننا

گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

ای آب زندگانی در تشنگان نگر

بر دوست رحم آر به کوری دشمنی

هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست

گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست

در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی

در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند

رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز

قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم

تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است

آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی

خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون

ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی

بیهوده چند گویی خاموش کن بس است

فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی

تا شمس حق تبریز آرد گشایشی

کاین ناطقه نماند در حرف معتنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

تا چند از فراق مرا کار بشکنی

زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

دستم شکست دست فراقت ز کار و بار

دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ

کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی

زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل

گر زوترک نرانی ناچار بشکنی

خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ

خونش چنین دود چو دل نار بشکنی

باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا

در وصل روی دلبر عیار بشکنی

مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی

کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی

تبریز از تو فخر به اینت مسلم است

صد تاج را به ریشه دستار بشکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422787
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث