به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا چند از فراق مرا کار بشکنی

زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

دستم شکست دست فراقت ز کار و بار

دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ

کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی

زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل

گر زوترک نرانی ناچار بشکنی

خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ

خونش چنین دود چو دل نار بشکنی

باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا

در وصل روی دلبر عیار بشکنی

مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی

کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی

تبریز از تو فخر به اینت مسلم است

صد تاج را به ریشه دستار بشکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

تا چند از فراق مرا کار بشکنی

زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

دستم شکست دست فراقت ز کار و بار

دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ

کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی

زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل

گر زوترک نرانی ناچار بشکنی

خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ

خونش چنین دود چو دل نار بشکنی

باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا

در وصل روی دلبر عیار بشکنی

مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی

کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی

تبریز از تو فخر به اینت مسلم است

صد تاج را به ریشه دستار بشکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی

بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست

آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی

بی بحر تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم

ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی

جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی

خاموش کم فروش تو در یتیم را

آن کش بها نباشد چونش بها کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

در عشق آفتاب تو همخرقه منی

والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی

ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت

آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی

از گردشی کنار زمین چون ارم کنی

وز گردشی دگر چه درختان که برکنی

شمعی است آفتاب و تو پروانه‌ای به فعل

پروانه وار گرد چنین شمع می‌تنی

پوشیده‌ای چو حاج تو احرام نیلگون

چون حاج گرد کعبه طوافی همی‌کنی

حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید

ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی

جمله بهانه‌هاست که عشق است هر چه هست

خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی

زین بیش می‌نگویم و امکان گفت نیست

والله چه نکته‌هاست در این سینه گفتنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

گر من ز دست بازی هر غم پژولمی

زیرک نبودمی و خردمند گولمی

گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل

گه در صعود انده و گه در نزولمی

ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی

چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی

ور آفتاب جان‌ها خانه نشین بدی

دربند فتح باب و خروج و دخولمی

ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز

من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی

عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی

من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی

ساقیم گر ندادی داروی فربهی

همچون لب زجاج و قدح در نحولمی

گر سایه چمن نبدی و فروغ او

من چون درخت بخت خسان بی‌اصولمی

بر خاک من امانت حق گر نتافتی

من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی

از گور سوی جنت اگر راه نیستی

در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی

ور راه نیستی به یمین از سوی شمال

کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی

گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی

ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی

بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص

آن مطلع ار نبودی من در افولمی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

اندر میان جمع چه جان است آن یکی

یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی

سوگند می‌خورم به جمال و کمال او

کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی

بر فرق خاک آب روان کرد عشق او

در باغ عشق سرو روان است آن یکی

جمله شکوفه‌اند اگر میوه است او

جمله قراضه‌اند چو کان است آن یکی

دل موج می‌زند ز صفاتش ولی خموش

زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی

روزی که او بزاد زمین و زمان نبود

بالاتر از زمین و زمان است آن یکی

قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان

تا من نگویم این که فلان است آن یکی

هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد

گویم که ای خدای چه سان است آن یکی

گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن

زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی

پیشش تو سجده می‌کن تا پادشا شوی

زیرا که پادشاه نشان است آن یکی

گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست

اندر گمان مباش که آن است آن یکی

گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش

گفتا عجب مدار چنان است آن یکی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی

دامان ما گرفته به گلزار می‌کشی

قطار اشتران همه مستند و کف زنان

بویی ببرده‌اند که قطار می‌کشی

هر اشتری میانه زنجیر می‌گزد

چون شهد و چون شکر که سوی یار می‌کشی

آن چشم‌های مست به چشمت که ساقی است

گویند خوش بکش که به دیدار می‌کشی

ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق

کردی ز که جدا و به انبار می‌کشی

سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ

رهوار از آن شدیم که رهوار می‌کشی

هر چند سال‌ها ز چمن گل بچیده‌ایم

ناگه ز چشم بد به ره خار می‌کشی

ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش

هر سو کشی به عشرت بسیار می‌کشی

شاهان کشند بنده بد را به انتقام

تو جانب کرامت و ایثار می‌کشی

زین لطف مجرمان را گستاخ کرده‌ای

دزدان دار را خوش و بی‌دار می‌کشی

هر تخمه و ملول همی‌گویدم خموش

تو کرده‌ای ستیزه به گفتار می‌کشی

سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند

بر رغم جمله چرخه دوار می‌کشی

ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق

تو نور نور ندره به اقطار می‌کشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی

دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

خالی است اندرون تو از بند لاجرم

خالی کننده دل و جان مشوشی

نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی

هر چند امیی تو به معنی منقشی

ای صورت حقایق کل در چه پرده‌ای

سر برزن از میانه نی چون شکروشی

نه چشم گشته‌ای تو و ده گوش گشته جان

دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی

ای نای سربریده بگو سر بی‌زبان

خوش می‌چشان ز حلق از آن دم که می‌چشی

آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود

زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی

بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش

دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی

بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم

بس دل که می‌ربایی از حسن و از کشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

ای عشق پرده در که تو در زیر چادری

در حسن حوریی تو و در مهر مادری

در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها

در گوش حلقه کرده به قانون چاکری

در آینه نظر کن و در چشم خود نگر

صد جان گره گره شده از وی به ساحری

در هر گره نگه کن وضع خدای بین

در هم ببسته موسی و فرعون و سامری

از زیر دامنت تو برون آر شمع را

تا نقش حق بخندد بر نقش آزری

تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را

هر دم بمیرد ایمان در پای کافری

چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم

گشتم هزار بار من از جان و جا بری

خشک و تر دو چشم و لب من روان شده

در قلزمی که خشک نیابند و نی تری

دی لطف‌ها بکرد خیال تو گفتمش

کای باوفا و عهد ز من باوفاتری

دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا

تبریز این سلام بر جان ما بری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

 

ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری

گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری

گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم

بر چرخ روح گاه دویدم باختری

گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار

گه سر دل بجسته و گه سر دلبری

بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار

وز خلق دررمیده به عالم چو سامری

در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی

نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری

وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده

کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری

آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم

پر نیز می‌بسوزد گر ز آنک می‌پری

کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس

وین چار مرغ هست از این باغ عنصری

آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست

پری و گر نه زرد درافتی به شش دری

ای کامل کمال کز این سو تو کاملی

زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری

آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت

در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری

با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند

هر یک به حس درآید چونشان درآوری

صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب

در پا فتاده باشد چون نقش سرسری

زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق

گردد هزار بار از این هر دو او بری

حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست

از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری

در آتش خلیل کجا آید آن خسی

کو خشک شد ز عشق دلارام آزری

جان خلیل عشق به شادی و خرمی

در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری

گر محو می‌نمایی در دودمان حس

در عشق آتشین دلارام ظاهری

این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است

تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری

هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی

بر رغم او لطیف و شریفی و احمری

دانم که پرتو نظری داری از شهی

چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری

بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف

پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری

نی خود اگر به محو و عدم غمزه‌ای کند

ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری

در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن

ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری

نی نی خود از نوازش او تند شد فراق

کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری

گر خوگری به لطف نباشد دل مرا

او کی فراق داند در دور دایری

حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش

پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری

این جمله من بگفتم و القاب شمس دین

از رشک کرده در غم تبریز ساتری

آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث

لیکن مزاد نیست که من رام یشتری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 5:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422926
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث