به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

با صد هزار دستان آمد خیال یاری

در پای او بمیرا هر جا بود نگاری

خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی

این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری

تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی

تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری

ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه

آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری

زان چهره‌های شیرین در دل عجیب شوری

این روی همچو زر را از مهر او عیاری

گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم

گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری

رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه

می‌تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری

تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد

تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری

از گلستان عشقش خاری در این جگر شد

صد گلستان غلام خارش چگونه خاری

در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش

تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری

در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا

گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری

از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو

عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری

یا رب ببینم آن را کان شاه می‌خرامد

داده به کون نوری زان چهره‌ای چو ناری

بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش

بینم که اندرافتد شوری نو از شراری

از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم

مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

اندر قمارخانه چون آمدی به بازی

کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی

با جمله سازواری ای جان به نیک خویی

این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی

گویی که من شب و روز مرد نمازکارم

چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی

با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری

شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی

آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه

چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی

بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان

چون هست در رکابت چندین هزار تازی

شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان

باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی

در جانت دردمد شه از شادیی که جانت

هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی

سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان

در نور روی آن شه شاهانه می‌گرازی

شاهت همی‌نوازد کای پیشوای خاصان

پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی

گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی

گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی

مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند

وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی

هر کس که در دل او باشد هوای تبریز

گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

بوی کباب داری تو نیز دل کبابی

در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی

زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی

خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی

ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن

بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابی

دوشم نگار دلبر می‌داد جام از زر

گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم خوابی

گفتم که برنخیزم گفتا که برستیزم

هم بر سرت بریزم گر مستی و خرابی

چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را

عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی

ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان

ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی

سر اله گفتم در قعر چاه گفتم

مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی

ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی

گه بسته سؤالی گه خسته جوابی

ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا

هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

آمد ز نای دولت بار دگر نوایی

ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی

تابان شده‌ست کانی خندان شده جهانی

آراسته‌ست خوانی در می‌رسد صلایی

بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری

در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی

او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی

در نور آفتابی ما همچو ذره‌هایی

شوریده‌ام معافم بگذار تا بلافم

مه را فروشکافم با نور مصطفایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی

تشنه دلان خود را کردید بس سقایی

جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد

یا ضربت جدایی یا شربت عطایی

ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن

یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی

خوش زن نوا اگر نی مردی ز بی‌نوایی

بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد

می‌کش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی

گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت

پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی

تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری

در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی

خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم

ور نه قدح شکستم گر لحظه‌ای بپایی

من پیر منبلانم بر خویش زخم رانم

من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی

هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم

هم سنگ خاره باشم در صبر و بی‌نوایی

از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم

دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی

چون دید شور ما را عطار آشکارا

بشکست طبل‌ها را در بزم کبریایی

تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم

بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

ای برده اختیارم تو اختیار مایی

من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی

گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد

غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی

من باغ و بوستانم سوزیده خزانم

باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی

گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی

پس چیست زاری تو چون در کنار مایی

گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را

گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی

سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم

گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی

گفتم چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم

گفت ار چه بی‌قراری نی بی‌قرار مایی

شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی

آن راز را نهان کن چون رازدار مایی

ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه

آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی

تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی

تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی

از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته

تو نور کردگاری یا کردگار مایی

از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی

این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد

این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی

مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

هر چند بی‌گه آیی بی‌گاه خیز مایی

ای خواجه خانه بازآ بی‌گاه شد کجایی

برگ قفس نداری جز ما هوس نداری

یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی

جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه

در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی

بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر

از جمله باوفاتر آخر چه بی‌وفایی

لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند

عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو شایی

گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش

بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی

گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز

در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی

شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر

گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو

درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو

زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است

زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی

گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است

این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد

بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را

زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد

تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی

در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی

گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری

فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده

شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

ای همرهان و یاران گریید همچو باران

تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی

رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی

دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم

آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی

یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی

یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی

بس احتراز کردم صبر دراز کردم

امروز ناز کردم با اصل نازنینی

امشب چو مه برآید داوود جان بیاید

ای رنج موم گردی گر برج آهنینی

شب بنده را بپرسد وز بی‌گهی نترسد

شب نیز مست گردد بی‌نقل و ساتکینی

ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله

بر بنده کمینه تو نیز در کمینی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

 

می‌زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی

یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

بی زیر و بی‌بم تو ماییم در غم تو

در نای این نوا زن کافغان ز بی‌نوایی

قولی که در عراق است درمان این فراق است

بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی

ای آشنای شاهان در پرده سپاهان

بنواز جان ما را از راه آشنایی

در جمع سست رایان رو زنگله سرایان

کاری ببر به پایان تا چند سست رایی

از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند

آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی

گر یار راست کاری ور قول راست داری

در راست قول برگو تا در حجاز آیی

در پرده حسینی عشاق را درآور

وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی

از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو

تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4423940
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث