به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی

چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی

ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده

جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی

چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه

اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی

تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو

مانند آفتابش در کان زر کشیدی

کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را

از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی

بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید

از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی

یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین

یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی

آوه که شد فضولی در خون چند گولی

رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی

از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده

زیرا که بی‌دلان را وقت سحر کشیدی

ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد

خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی

بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی

در آخر ستوران در پیش خر کشیدی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی

والله ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی

تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده

خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی

چون مو شده‌ست آن مه در خنده است و قهقه

چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی

بشکفته است شوره تو غوره‌ای و غوره

آخر تو جان نداری تا چند مستمندی

با کان غم نشینی شادی چگونه بینی

از موش و موش خانه کی یافت کس بلندی

بالای چرخ نیلی یابند جبرئیلی

وز خاک پای پاکان یابند بی‌گزندی

زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا

کاندر کدام کویی چه یار می‌پسندی

چون چشم می‌گشاید در چشم می‌نماید

گر ز آنک ریش گاوی ور شیر هوشمندی

قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد

عیسی به بام گردون بنمود خوش کمندی

گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد

پاره شود بپوسد در ظلمت و نژندی

ای لولیان لالا بالا پریده بالا

وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی

یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی

هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته

و آن غیب همچو آتش در پرده‌های دودی

دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش

بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی

از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی

جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی

گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی

در نیست برشکستی بر هست‌ها فزودی

بشکستی از نری او سد سکندری او

ز افرشته و پری او روبندها گشودی

ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا

از زیر هفت دریا در بقا ربودی

رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم

در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی

تبریز شمس دینی گر داردش امینی

با دیده یقینی در غیب وانمودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی

یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی

هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته

و آن غیب همچو آتش در پرده‌های دودی

دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش

بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی

از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی

جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی

گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی

در نیست برشکستی بر هست‌ها فزودی

بشکستی از نری او سد سکندری او

ز افرشته و پری او روبندها گشودی

ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا

از زیر هفت دریا در بقا ربودی

رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم

در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی

تبریز شمس دینی گر داردش امینی

با دیده یقینی در غیب وانمودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی

چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی

تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم

بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی

بسیار عاشقان را کشتی تو بی‌گناهی

در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی

ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم

خانه چرا گرفتی در کوی بی‌مرادی

زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید

درمان به درد آید این است اوستادی

بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم

نی نکته عمیدی نی گفته عمادی

تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان

سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

ای حیله‌هات شیرین تا کی مرا فریبی

آن را که ملک کردی دیگر چرا فریبی

اما چو جمله عالم ملک تو است کلی

بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی

داوود را فریبی در دام ملک و دولت

و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی

آن را به دانه بردی وین را به دام بردی

آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی

فرعون عالمی را بفریبد و نداند

کان خاین دغا را هم در دغا فریبی

ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان

ای پربها که او را تو بی‌بها فریبی

ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد

آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی

دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی

دی بایزید بودی و اندر مزید بودی

و امروز در خرابی دردی فروش و مستی

دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان

ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی

امروز بس خرابی هم جام آفتابی

نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی

افزونی از مساکن بیرونی از معادن

آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی

یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی

آن بسته را گشودی رستی تمام رستی

حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود

حیوان نه‌ای تو حیی جستی ز کار جستی

تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی

تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی

خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی

شد مرهم جهانی هر خسته‌ای که خستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

گرمی مجوی الا از سوزش درونی

زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی

بیمار رنج باید تا شاه غیب آید

در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی

آن نافه‌های آهو و آن زلف یار خوش خو

آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی

تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد

جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی

عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو

ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی

بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند

آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی

غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد

پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی

در عین درد بنشین هر لحظه دوست می‌بین

آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی

تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی

از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی

سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی

بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون

زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی

ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش

در کوی عشق گردان امروز در گدایی

قهر است کار آتش گریه‌ست پیشه شمع

از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی

آتش که او نخندد خاکستر است و دودی

شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی

آن خر بود که آید در بوستان دنیا

خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی

خاوند بوستان را اول بجوی ای خر

تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی

آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد

مهمانیی بکردش باکار و باکیایی

بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر

شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی

ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی

چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی

هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن

مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی

آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد

بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی

زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله

زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی

این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین

چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی

می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر

تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی

بگذشت چند سالی در انتظار این دم

بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی

می‌گفت ای مسبب برساز یک بهانه

زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی

بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت

تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی

شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد

تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی

این میرداد رشوت پنهان و آشکارا

تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی

شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا

پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی

پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را

در پیش کرد مه را از بهر روشنایی

منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو

سجده کنان و جویان اسرار اولیایی

چون موسی پیمبر از بهر خضر انور

کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی

چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد

تا زان سفر دهد او احکام را روایی

مه کو منور آمد دایم مسافر آمد

ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی

هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی

غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی

کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا

چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی

ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان

دستی نهان که نبود کس را از او رهایی

این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد

این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی

وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد

و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی

دررفت آن معلا در شهر همچو دریا

از کو به کو همی‌شد کای مقصدم کجایی

جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد

ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی

شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی

عقلش پرید از سر پا را نماند پایی

پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش

کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی

چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو

حیران شده رعیت با میرهای‌هایی

نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت

نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی

زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری

آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی

کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله

کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی

سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد

چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی

گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی

بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی

این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم

درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی

دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی

جان روی در تو دارد که قبله دعایی

این جمله بد بدایت کو باقی حکایت

واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی

یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی

گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی

صدر الرجال حقا فی مصدر البلا

والله ما علونا الا باعتنا

یا سادتی و قومی یوفون بالعهود

ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی

و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی

ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش

عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی

خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم

سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی

هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد

بگداز کز مرض‌ها ز افسردگی بتر نی

از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش

باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی

صدپاره شد دل من و آواره شد دل من

امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی

در قرص مه نگه کن هر روز می‌گدازد

تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی

لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد

در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی

شاها ز بهر جان‌ها زهره فرست مطرب

کفو سماع جان‌ها این نای و دف تر نی

نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد

درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4423505
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث