به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای گوهر خدایی آیینه معانی

هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی

عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من

فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی

از غیرت الهی در عرش حیرت افتد

زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی

زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی

از آسمان نمودی صد ماه آسمانی

اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی

هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی

در راه ره روان را رنج و طلب نبودی

خوف فنا نبودی اندر جهان فانی

یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب

دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی

از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد

هم برق تو رساند او را به لامکانی

انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما

تا نعره‌ها برآید از لعل‌های کانی

یک جام مان بدادی تا رخت‌ها گرو شد

جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی

جانی رسید ما را از شمس حق تبریز

کان جان همی‌نماید در غیب دلستانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

چون زخمه رجا را بر تار می‌کشانی

کاهل روان ره را در کار می‌کشانی

ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی

دامان جان بگیری تا یار می‌کشانی

ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را

دزدان نقد دل را بر دار می‌کشانی

سوداییان جان را از خود دهی مفرح

صفراییان زر را بس زار می‌کشانی

مهجور خارکش را گلزار می‌نمایی

گلروی خارخو را در خار می‌کشانی

موسی خاک رو را بر بحر می‌نشانی

فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی

موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد

ماری کنی عصا را چون مار می‌کشانی

چون مار را بگیرد یابد عصای خود را

این نعل بازگونه هموار می‌کشانی

آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی

و آن کو در آب آید در نار می‌کشانی

ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده

سر را برهنه کرده دستار می‌کشانی

ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند

ما را تو کش ازیرا شهوار می‌کشانی

تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش

چون در غمش بکشتی در غار می‌کشانی

خاموش و درکش این سر خوش خامشانه می‌خور

زیرا که چون خموشی اسرار می‌کشانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی

در دل چگونه آید از راه بی‌قیاسی

گر گویی می‌شناسم لاف بزرگ و دعوی

ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی

بردانم و ندانم گردان شده‌ست خلقی

گردان و چشم بسته چون استر خراسی

می‌گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی

گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی

یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری

از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی

تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده

اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی

ای نفس مطمئنه اندر صفات حق رو

اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی

گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم

گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی

از بانگ طاس ماه بگرفته می‌گشاید

ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی

آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد

تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی

شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی

هر روز خطبه‌ای نو هر شام گردکی نو

هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی

عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا

بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی

جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب

کرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی

صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت دارد

تختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی

رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق

نی بارگیر سیسی نی جامه‌های سوسی

از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل

آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی

روزی دو همره آمد جان غریب با تن

چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی

پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی

گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی

هر روز بر دکان‌ها بازار این خسان بین

ای خام پیش ما آ کتان ماست روسی

بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب

تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی

دستور می‌دهی تا گویم تمام این را

تا شرق و غرب گیرد اقبال بی‌نحوسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

از بهر مرغ خانه چون خانه‌ای بسازی

اشتر در او نگنجد با آن همه درازی

آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو

اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی

رطل گران شه را این مرغ برنتابد

بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی

از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت

زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی

من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی

کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی

تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی

تا برنتابد آن را پشت هزار تازی

شد پرده‌ام دریده تا پرده‌ها بسوزم

از آتشی که خیزد در پرده حجازی

چون عشق او بغرد وین پرده‌ها بدرد

با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی

چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی

خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی

همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی

ای فضل خوش چو جانی وز دیده‌ها نهانی

اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی

ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی

ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی

ای گل چمن بیارا می‌خند آشکارا

زیرا سه ماه پنهان در خار می‌دویدی

ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را

کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی

ای باد شاخه‌ها را در رقص اندرآور

بر یاد آن که روزی بر وصل می‌وزیدی

بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان

شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی

سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی

چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی

گفتی قرار یابم خود بی‌قرار گشتی

خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی

پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی

گردت چرا نگردم چون خانه خدایی

پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی

جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی

نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی

فاروق چون نباشی چون از فراق رستی

صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی

اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی

اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی

هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی

هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی

ای چشمش الله الله خود خفته می‌زدی ره

اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی

آنگه فقیر بودی بس خرقه‌ها ربودی

پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی

هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری

گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی

از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی

هم از حساب رستی چون بی‌شمار گشتی

از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا

وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی

ای جان چون فرشته از نور حق سرشته

هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی

از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی

هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی

غم را شکار بودی بی‌کردگار بودی

چون کردگار گشتی باکردگار گشتی

گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی

عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی

نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی

کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی

باش از در معانی در حلقه خموشان

در گوش‌ها اگر چه چون گوشوار گشتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی

ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی

گر چه به نقش پستی بر آسمان شدستی

قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی

بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق

بستی مراد ما را بر شرط بی‌مرادی

تا هیچ سست پایی در کوی تو نیاید

پیش تو شیر آید شیری و شیرزادی

سر را نهد به بیرون بی‌سر بر تو آید

تا بشنود ز گردون بی‌گوش یا عبادی

یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی

زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی

دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور

جان ده درم رها کن گر عاشق جوادی

حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز

چون نور و ماهتاب است این مهتدی و هادی

مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند

چون اشتر عرب را از جا به جای حادی

از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون

چون بوی گور لیلی برداشت در منادی

چون مه پی فزایش غمگین مشو ز کاهش

زیرا ز بعد کاهش چون مه در ازدیادی

هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید

رسته ز دست رنجت وز خوب اعتقادی

تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من

گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادی

یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد

الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد

الشمس قد تلالا من غیر احتجاب

و النصر قد توالی من غیر اجتهاد

الروح فی المطار و الکأس فی الدوار

و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی

دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی

موقوف وقت بودی تعجیل می‌نمودی

وقت نماز آمد برجه چرا نشستی

بر بوی قبله حق صد قبله می‌تراشی

بر بوی عشق آن بت صد بت همی‌پرستی

بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان

که مه بود به بالا سایه بود به پستی

همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر

حلقه در فلک زن زیرا درازدستی

سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت

بیگانه شو ز عالم کز خویش هم برستی

می‌گویمت که چونی هرگز کسی بگوید

با جان بی‌چگونه چونی چگونه استی

امشب خراب و مستی فردا شود ببینی

چه خیک‌ها دریدی چه شیشه‌ها شکستی

هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم

که صد هزار گونه اشکسته را تو بستی

ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان

داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی

صد حلق را گشودی گر حلقه‌ای ربودی

صد جان و دل بدادی گر سینه‌ای بخستی

دیوانه گشته‌ام من هر چه از جنون بگویم

زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

 

از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی

در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی

چون مهر جان پذیری بی‌لشکری امیری

هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی

گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی

گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی

در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی

هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی

در آینه مبارک آن صاف صاف بی‌شک

نقش بهشت یک یک هم در جهان بیابی

چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت

گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی

قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل

گر از وساوس دل یک دم امان بیابی

درهم شکن بتان را از بهر شاه جان را

تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی

تبریز در محقق از شمس ملت و حق

در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 2:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4423531
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث