به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی

درکشی روی و مرا روی به محراب کنی

آب را در دهنم تلختر از زهر کنی

زهره‌ام را ببری در غم خود آب کنی

سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی

اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی

گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی

گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی

چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی

چون سوی دام روم دست به مضراب کنی

باادب باشم گویی که برو مست نه‌ای

بی ادب گردم تو قصه آداب کنی

گر بباری تو چو باران کرم بر بامم

هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی

گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی

گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی

گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو

چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی

در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست

در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی

باز جان صید کنی چنگل او درشکنی

تن شود کلب معلم تش بی‌ناب کنی

زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد

لقب زرگر ما را همه قلاب کنی

من که باشم که به درگاه تو صبح صادق

هست لرزان که مباداش که کذاب کنی

همه را نفی کنی بازدهی صد چندان

دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی

بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید

بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی

چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت

گوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی

بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی

ژنده پوشیدی و جامه ملکی برکندی

پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی

هر کی بندی است از این آب و از این گل برهد

گر تو یک بند از آن طره بر این بنده زنی

ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب

زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی

ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ

گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی

ماه می‌گوید با زهره که گر مست شوی

ز آنچ من مست شدم ضرب پراکنده زنی

ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند

نقد بستان تو چرا لاف ز آینده زنی

خیز کامروز همایون و خوش و فرخنده‌ست

خاصه که چشم بر آن چهره فرخنده زنی

سر باز از کله و پاش از این کنده غمی است

برهد پاش اگر تیشه بر این کنده زنی

هله ای باز کله بازده و پر بگشا

وقت آن شد که بر آن دولت پاینده زنی

همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را

چو زنان چند بر این پنبه و پاغنده زنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی

شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی

و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی

مردگان را بنشانی و به جان ترسانی

ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری

همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی

من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم

گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی

گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد

گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ترسانی

باده‌ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی

ساده‌ای گر مگسان را تو بخوان ترسانی

پاکبازند و مقامر که در این جا جمعند

نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی

چون خیالات لطیفند نه خونند و نه گوشت

که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی

تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی

از برای علف دیو تو قربان تنی

بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی

سره مردا چه پشیمان شده‌ای گردن نه

که در این خوردن سیلی سره ابلیسی

شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار

ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی

نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو

عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی

نیت روزه کنی توبره گوید کای خر

سر فروکن خر باتوبره ابلیسی

از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود

تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی

در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی

ناله برداشته چون حنجره ابلیسی

کفر و ایمان چه می‌خور چو سگان قی می‌کن

ز آنک تو مؤمنه و کافره ابلیسی

تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد

ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی

گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس

تا قیامت تو که از دایره ابلیسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

به حق و حرمت آنک همگان را جانی

قدحی پر کن از آنک صفتش می‌دانی

همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر

تا بدانند که امروز در این میدانی

آتش باده بزن در بنه شرم و حیا

دل مستان بگرفت از طرب پنهانی

وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری

عقل‌ها را چو کبوتربچگان پرانی

نکته می‌گویی در حلقه مستان خراب

خوش بود گنج که درتابد در ویرانی

می جوشیده بر این سوختگان گردان کن

پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی

چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده‌ای

کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی

حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی

جان شیرین تو در قبضه و در دست من است

تن بی‌جان چه کند گر تو ز تن بگریزی

گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت

پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی

چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم

بستم و می‌کشمت چون ز رسن بگریزی

بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند

جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی

چون گرفتار منی حیله میندیش آن به

که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی

تو که قاف نه‌ای گر چو که از جا بروی

تو زر صاف نه‌ای گر ز شکن بگریزی

جان مردان همه از جان تو بیزار شوند

چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی

تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش

وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی

من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی

در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی

تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی

وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی

نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است

خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

بر یکی بوسه حقستت که چنان می‌لرزی

ز آنک جان است و پی دادن جان می‌لرزی

از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود

جهت آینه بر آینه دان می‌لرزی

این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است

چونک تو جان جهانی تو جهان می‌لرزی

چون قماشات تو اندر همه بازار که راست

سزدت گر جهت سود و زیان می‌لرزی

تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد

که تو صیادی و با تیر و کمان می‌لرزی

تو به صورت مهی اما به نظر مریخی

قاصد کشتن خلقی چو سنان می‌لرزی

گه پی فتنه گری چون می خم می‌جوشی

گه چو اعضای غضوب از غلیان می‌لرزی

دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد

تو چرا همچو دل اندر خفقان می‌لرزی

به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ

باز چون برگ تو از باد خزان می‌لرزی

خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند

ظاهرا صف شکنی و به نهان می‌لرزی

قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند

سقف صبری تو که از بار گران می‌لرزی

چون که قاف یقین راسخ و بی‌لرزه بود

در گمانی تو مگر که چو کمان می‌لرزی

دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش

کز دم فال زنان همچو زنان می‌لرزی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:46 PM

 

نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری

سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری

دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم

که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری

سبزه‌ها جمله در این سبزی تو محو شوند

من چه گویم که تری تو نماند به تری

گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته‌ای

هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

 

سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری

که گریزید ز خود در چمن بی‌خبری

رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش

که دهد خاک دژم را صفت جانوری

همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند

تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری

در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند

کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری

گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی

پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری

بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان

که نشاید که خسان را به یکی خس بخری

حیله می‌کرد دلم تا ز غمش سر ببرد

گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری

شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست

رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4423506
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث