به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

برسید لک لک جان که بهار شد کجایی

بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی

رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد

همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی

ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته

بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی

خضر و سمن چو رندان بشکسته‌اند زندان

گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی

همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل

بنموده عارفان دل به جناب کبریایی

چو شکوفه کرد به بستان ز ره دهن چو مستان

تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی

به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک

سوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی

بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبر

به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

 

هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی

شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی

مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد

ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی

به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد

دل همچو بحر باید که گهر کند گدایی

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا

بستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی

به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش

برهد تن از هلاکش به سعادت سمایی

بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه

که حیات کامل آمد ز ورای جان فزایی

بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان

بر کور یوسفی را حرکات و خودنمایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

 

چو یقین شده‌ست دل را که تو جان جان جانی

بگشا در عنایت که ستون صد جهانی

چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش

به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی

چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر

همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی

به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت

که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی

چه سماع‌هاست در جان چه قرابه‌های ریزان

که به گوش می‌رسد زان دف و بربط و اغانی

چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان

که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی

همه شاخه‌ها شکفته ملکان قدح گرفته

همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی

برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن

تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی

پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده

نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی

چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد

چه کنم به شرح ناید می جام لامکانی

ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش

که به گرد غار مستان نکند به جز شبانی

چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه

چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی

تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی

که از او رسد شرارت به کواکب معانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

 

تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی

دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی

تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی

نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی

به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید

که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی

تو به گوش دل چه گفتی که به خنده‌اش شکفتی

به دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی

تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی

به خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی

ز تو خاک‌ها منقش دل خاکیان مشوش

ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی

طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد

کرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی

دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی

سخنی به درد گویی که همو کند دوایی

ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان

ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

 

شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی

به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی

به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان

به میان باغ خندان مثل انار باشی

نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را

به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی

به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش

به میان پاکبازان به عطا مشار باشی

هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید

چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:41 PM

 

ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی

صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی

تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی

دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی

ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی

دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی

صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه

ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی

تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی

سر خویش را نخارم هله تا تو شاد باشی

ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم

صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی

تویی جان این زمانه تو نشسته پربهانه

ز زمانه برکنارم هله تا تو شاد باشی

تن و نفس تا نمیرد دل و جان صفا نگیرد

همه این شده‌ست کارم هله تا تو شاد باشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری

ز شکوفه‌هات دانم که تو هم ز وی خماری

بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم

صفت صفا و یاری ز جمال شهریاری

اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون

برود به آفتابی که فزود از شراری

چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی

چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری

همه باغ دام گشته همه سبزفام گشته

گل و لاله جام بر کف که هلا بیا چه داری

گل و لاله‌ها چو دام‌اند و نظاره گر چو صیدی

که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شکاری

به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن

که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری

صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی

بر شاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری

رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس

که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری

چو نسیم شاخه‌ها را به نشاط اندرآرد

بوزد به دشت و صحرا دم نافه تتاری

چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان

که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری

همه شاخه‌هاش رقصان همه گوشه‌هاش خندان

چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری

همه مریمند گویی به دم فرشته حامل

همه حوریند زاده ز میان خاک تاری

چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان

سر و آستین فشانان ز نشاط بی‌قراری

به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم

جهت تو کردم آن هم که تو لایق نثاری

به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق

بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری

که بهار گوید ای جان دم خود چو دانه‌ها دان

بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری

چو گشاد رازها را به بهار آشکارا

چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری

ز شکوفه‌هات دانم که تو هم ز وی خماری

بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم

صفت صفا و یاری ز جمال شهریاری

اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون

برود به آفتابی که فزود از شراری

چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی

چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری

همه باغ دام گشته همه سبزفام گشته

گل و لاله جام بر کف که هلا بیا چه داری

گل و لاله‌ها چو دام‌اند و نظاره گر چو صیدی

که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شکاری

به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن

که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری

صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی

بر شاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری

رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس

که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری

چو نسیم شاخه‌ها را به نشاط اندرآرد

بوزد به دشت و صحرا دم نافه تتاری

چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان

که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری

همه شاخه‌هاش رقصان همه گوشه‌هاش خندان

چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری

همه مریمند گویی به دم فرشته حامل

همه حوریند زاده ز میان خاک تاری

چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان

سر و آستین فشانان ز نشاط بی‌قراری

به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم

جهت تو کردم آن هم که تو لایق نثاری

به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق

بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری

که بهار گوید ای جان دم خود چو دانه‌ها دان

بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری

چو گشاد رازها را به بهار آشکارا

چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری

سر خنب برگشای و برسان شراب ناری

چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد

خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری

قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید

برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری

ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت

که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری

بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی

چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری

که ز فکرت دقیقه خللی است در شقیقه

تو روان کن آب درمان بگشا ره مجاری

همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق

که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری

همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان

همه رخت خود فروشان خوششان همی‌فشاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی

دل همچو آتشم را به هزار باد دادی

چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید

که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی

دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد

دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی

تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی

تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی

تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری

که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4424177
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث