به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی

صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی

صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم

چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی

شده‌ام خراب لیکن قدری وقوف دارم

که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی

صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است

بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی

کرم تو است این هم که شراب برد عقلم

که اگر به عقل بودی شکافدی ز شادی

قدحی به من بدادی که همی‌زنم دو دستک

که به یک قدح برستم ز هزار بی‌مرادی

به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی

که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی

به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی

نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد

نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی

هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی

سفری دراز کردی به مسافران رسیدی

تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم

که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی

سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر

که عجب در آن چمن‌ها که ملک بود پریدی

بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی

که به جز عنایت شه نکند برو کلیدی

چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم

که چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی

به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را

که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی

چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او

که هزار جوحی این جا نکند به جز مریدی

هله عشق عاشقان را و مسافران جان را

خوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عیدی

تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی

به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی

خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری

به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی

تو که نکته جهانی ز چه نکته می‌جهانی

تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم

تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی

تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت

صفتیش می‌نگاری صفتیش می‌ستانی

چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی‌قلم تو

صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی

تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است

بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی

سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است

به چه ماند این زبانه به فسانه زبانی

گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان‌ها

به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی

وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان

به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی

بفروز آتشی را که در او نشان بسوزد

به نشان رسی تو آن دم که تو بی‌نشان بمانی

هجر الحبیب روحی و هما بلامکان

حجبا عن المدارک لنهایه التدانی

و هوائه ربیع نضرت به جنان

و جنانه محیط و جنانه جنانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی

که پیاله‌هاست مردم تو شراب بخش خنبی

هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به میدان

سر اسب را مگردان که تو سر نه‌ای تو سنبی

که در آن زمان سری تو که تو خویش دنب دانی

چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک دنبی

ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش

چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته طرنبی

تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد

ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است قنبی

بفرست سوی بینش همه نطق را و تن را

که تو را یکی نظر به که همیشه می غرنبی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی

به مراد دل رسیدم به جهان بی‌مرادی

تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز

که درآمد و برون شد صفتی بود جمادی

غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد

تو چگونه‌ای ولیکن تو ز بی‌چگونه زادی

چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را

نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی

همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم

به طرب میان ببندم که چنین دری گشادی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش

چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی

تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی

سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی

بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد

که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی

تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری

ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی

بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی

لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی

صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی

همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی

صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی

دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی

چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد

چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی

چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد

چه جهان‌های دیگر که ز غیب برگشایی

ز تو است این تقاضا به درون بی‌قراران

و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی

فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان

فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی

نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی

نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی

مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی

ز چه خاک می‌پرستی نه تو قبله دعایی

چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید

عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی

و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان

که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی

فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست

تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی

فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید

که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی

سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم

ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی

تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی

چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی

تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است

که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی

تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن

غلطم بگو که شمسا همه روی بی‌قفایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی

صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه

به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی

ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

شب من نشان مویت سحرم نشان رویت

قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو

به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن

که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو

بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی

ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی

ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد

که زهی امید زفتی که زند در خدایی

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده

به امید کیسه تو که خلاصه وفایی

همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته

به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به امید کس چه باشی که تویی امید عالم

تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه

تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب

نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی

سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی

نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد

که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی

همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان

که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی

نه زمین ستان بخفته ز رخ فلک شکفته

ز فلک نبات یابد برهد از این زمینی

دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی

به بهار امانتی‌ها بنماید از امینی

هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی

سوی آسمان قدسی که تو عاشق مهینی

ز برای دعوت جان برسیده‌اند خوبان

که بیا به معدن و کان بهل این قراضه چینی

به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی

به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی

تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی

برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی

به صفا چو آسمانی به ملاطفت چو جانی

به شکفتگی چنانی به نهفتگی چنینی

به خزینه خوب رختی ز قدیم نیکبختی

به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی

شده‌ام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان

برسان به موم مهرش که گزیده‌تر نگینی

هله بس که کاسه‌ها را به طعام او است قیمت

و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه‌های چینی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

 

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی

برسد وصال دولت بکند خدا خدایی

ز کرم مزید آید دو هزار عید آید

دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی

شکر وفا بکاری سر روح را بخاری

ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی

کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند

غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی

هله عاشقان صادق مروید جز موافق

که سعادتی است سابق ز درون باوفایی

به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی

چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن

تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی

بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی

که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی

نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق

نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی

بنگر به نور دیده که زند بر آسمان‌ها

به کسی که نور دادش بنمای آشنایی

خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری

تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4424716
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث